قصه ها

جادوگر و پاتیل جهنده

بخش اول

در روزگاران گذشته،جادوگر پیری وجود داشت كه سخاوتمندانه و به بهترين روش براي كمك به همسايگانش، از قدرت جادوييش استفاده مي كرد. او به جاي اينكه به ديگران بگويد كه سرچشمه واقعي قدرتش از كجا مي آيد، وانمود مي كرد که قدرتش از معجون ها، طلسم ها و پادزهرهايي است از كه پاتيلش – كه به آن ديگ خوش اقبال مي گفت – بيرون مي آيد.
از كيلومترها دورتر از آنجا، مردم با كوله باري از مشكلاتشان به سوي او مي آمدند، و جادوگر هم با كمال ميل، با تكاني به پاتيلش، درد آنها را درمان می کرد.اين جادوگر دوست داشتني، بعد از اينكه عمر مفيد را خود سپري كرد، جان سپرد و تمام و دار ندارش به را تنها پسرش سپرد.اين پسر منش كاملا متفاوتي در مقايسه با پدر مهربان خود داشت.از نظر پسر، كساني كه قدرت جادويي
نداشتند، انسان هاي بي ارزشي بودند و با اين عادت پدرش كه سخاوتمندانه قدرت جادوييش را صرف همسايگانش مي كرد، به كل مخالف بود.به محض اينكه پدر جان خود را از دست داد، پسر از داخل پاتيل قديمي پدرش، يك بسته كوچك مخفي شده که نام خودش بر روي آن نوشته شده بود را پيدا كرد.بسته را باز كرد و خدا خدا مي کرد که در آن طلايي نهفته باشد، وليبه جاي آن يك لنگه دمپايي ساده ي ضخيم و بسيار كوچكتر از آنكه بتواند پايش كند بدون هيچ جفتي پيدا كرد.

بر روي تكه اي كاغذ پوستي درون دمپايي جمله اي نوشته شده بود:” پسرم، اميدوارم هرگز به اين احتياجي پيدا نكني.”

پسر، لعنتي به حماقت هاي پدرش فرستاد و دمپايي را به درون پاتيل پرتاب كرد. تصميم داشت از اين پس از ديگ به عنوان سطل زباله استفاده کند.

جادوگر و پاتیل جهنده

نيمه هاي شب، زني روستايي درِ خانه را به صدا آورد.او به پسر گفت: ” يه دسته زيگيل نوه ام رو مبتلا كرده آقا.پدر شما از
يه ضُماد ويژه ای كه از پاتيل قديميش درمی آورد براي مداواي اون استفاده مي كرد…”

پسر فرياد زد: ” برو گمشو! به درك كه یه دسته زيگيل مريضش كرده، به من چه؟”و در خانه را محكم به روي پيرزن كوبيد.

بلافاصله صداي دلنگ دولونگ و كوبيدن چيزي از آشپزخانه به صدا در آمد. جادوگر چوبدستي اش را روشن و در را باز كرد با شگفتي پاتيل قديمي پدرش را ديد. از ته پاتيل، يك عدد پاي برنجي جوانه زده و بود و داشت وسط كف اطاق ورجه و ورجه مي كرد و از خود صداهاي وحشتناكي در مياورد. جادوگر با تعجب به آن نزديك شد، اما به محض اينكه تمام سطح پاتيل از دسته هاي زيگيل پوشيده شد، به سرعت خود را عقب كشيد.

فرياد زنان گفت: “جونور مزخرف!” و اول سعي كرد پاتيل را ناپديد كند، بعد سعي كردبا جادو آن را تميز كند و در آخر تلاش كرد آن را مجبور كند كه از خانه بيرون برود.هيچ كدام از طلسم هايش كار نكردند، علاوه آن بر نتوانست جلوي پاتيل را بگيرد تا از بعد آنكه از آشپزخانه خارج مي شود، او دنبال نكند و تا تخت خواب مثل بختك به او نچسبد و با صداهاي بلندش بر روي نردبان
چوبي دلنگ و دلونگ، سر و صدا نكند .

جادوگر در تمام طول شب از دست سر و صداهاي پاتيل قديمي زيگيلي که تا تخت خواب به دنبالش آمده بود، نتو انست چشم روي هم بگذارد و صبح روز بعد هم پاتيل تا دم ميز صبحانه، ورجه وورجه كنان او رادنبال كرد. پاي فلزي پاتيل با صداي دلنگ، دولونگ، دلنگ راه مي رفت و جادوگر تا آمد فرني را اش بخورد، دوباره صداي در زدن شنيد .
پير مردي در آستانه ی در ايستاده بود و به او گفت: “آقا، قضيه درمورد خرِ پيرم هست. گمشده، شايدم دزديدنش. بدون اون نمي تونم اجناسم رو به مغازه ام  ببرم و در نتيجه خانواده ام شب گشنه ميمونند.”

بخش دوم

جادوگر عربده كشيد و گفت: ” منم الان گشنمه!” و در را محكم بر روي پيرمرد به هم كوبيد.پاتيل قديمي با تنها پايش با صداي دلنگ، دولونگ، دلنگ داشت كف اطاق راه مي رفت، اما حالا سر صداي عجيب تري هم به صداهاي قبليش اضافه شد و بعد صداي عرعر و خر ناله هاي انساني گرسنه از ژرفاي پاتيل طنين انداز شد.

جادوگر فرياد دلخراشي كشيد و گفت: “ساكت شو. خفه خون بگير!”اما هيچ كدام از قدرت هاي جادويي او نتوانست پاتيل زيگيلي را ساكت كند كه تمام طول روز با پاشنه ي پايش داشت ورجه وورجه مي كرد، عرعر مي كرد، ناله مي كرد و دلنگ دولونگ. فرقي نداشت جادوگر كجا برود يا چكار كند؛ پاتيل همچنان سر و صدا كنان به دنبال او مي رفت.
غروب آن روز، سومين صداي ضربه در شنيده شد و در آستانه در زن جواني ايستاده بود و هق هقي مي كرد که گويا قلبش شكسته شده باشد.زن گفت: “بچه ام به شدت مريضه. ميتونم ازتون خواهش كنم به ما كمك كنيد؟ پدرتون هر وقت كه من به نياز كمك داشتم ميومد…” ولي جادوگر در را محكم روي او كوبيد.و حالا پاتيل آزار دهنده، لبريز از آب نمك سرريز شد و تمام كف اطاق پر از آن شد.

علاوه بر آن ورجه وورجه مي كرد، عرعر مي كرد، ناله مي كرد و زيگيل هاي بيشتري از آن جوانه مي زد. با اينكه در تمام مدت بعد از آن هفته، هيچ يك از اهالي روستا براي درخواست كمك پیش جادوگر نيامدند، پاتيل همچنان از درد و مرض هاي اهالي آنجا خبر مي داد.در طول چند روز بعد، نه تنها عرعر مي كرد ناله مي كرد و از كثافت لبريز مي شد، سر و صدا مي كرد و پر از زيگيل مي شد، بلكه حالا صداي خفه شدن، استفراغ كردن و مثل بچه گريه كردن هم درمی آورد، مثل سگ ناله مي كرد و پنير شير ترشيده بالا مي آورد و طاعون گرفته بود و يا از گشنگي مشت ميزد.

جادوگر نمي توانست با پاتيل كه هميشه در كنارش بود، بخوابد يا چيزي بخورد، زيرا به هيچ وجه آنجا را ترك نمي كرد. علاوه آن بر نمي توانست ساكتش كند یا حتي مجبورش كند كه تكان نخورد.

جادوگر و پاتیل جهنده

در آخر، ديگر تحمل جادوگر تمام شد. نيمه هاي شب از كلبه اش خارج شد همان طور كه پاتيل ورجه وورجه كنان به دنبالش مي آمد در طول دهكده فرياد زنان مي گفت : « هر چي مشكل، دردسر يا مرضي داريد پيش من بياريد! يالا! بذاريد درمانتون كنم، درستتون كنم، آرومتون كنم! من پاتيل معجون ساز پدرم رو دارم و مطمئنا ميتونم مشكلتون رو حل كنم!»

و به همراه پاتيل كه همچنان ورجه وورجه كنان كنار او مي جهيد،عرض خيابان را به سرعت طي کرد و به هر طرف طلسم و وردي مي فرستاد.در يكي از خانه هاي روستايي، زيگيل هاي دختر به محض ا ينكه خوابش برد، ناپديد شدند. خر گم شده از راه دوري که با گل هاي حاج ترخاني پوشيده شده بود، فراخوانده شد و به نرمي در اصطبل نشانده شد. كودك بيمار با پونه كوهي شسته شد و وقتي از خواب بيدا شد، ديگر سالم و شاداب شده بود.

در هر خانه ای كه ناخوشي و دردي وجود داشت، جادوگر بهترين چاره را انجام داد، و به تدريج پاتيل كنارش از ناله كردن و بالا آوردن دست كشيد و ساكت، درخشان و تميز شد.هنگامي كه خورشيد طلوع كرد، جادوگر با صداي لرزان پرسيد: ” خب پاتيل، حله؟”

پاتيل آروغي زد و لنگه دمپايي او را که قبلا داخل آن پرت كرده بود را بيرون انداخت و به او اجازه آن را داد که پاي فلزي اش را بپوشاند. با هم هر دو داخل خانه ی جادوگر رفتند، و حالا ديگر پاتيل موقع راه رفتن صدايي در نمياورد.اما از آن روز به بعد، به اهالي روستا مانند كاري كه پدرش قبل از او مي كرد،كمك مي رساند، تا مبادا پاتيل دمپايي را از پايش در آورد و دوباره شروع به سر
و صدا كردن كند.

بازگشت به صفحه قصه

 

 

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *