یک وقت هایی آدم باید به سفر بره؛بعضی وقت ها به سرزمین عجایب بعضی وقت ها هم به کلبه همه چی فروشی…
در یک روز آفتابی که آلیس به همراه خواهرش در جنگل مشغول تفریح بود،ناگهان چشمش به خرگوش سفیدی میافتد که ساعتی را در دست گرفته و به سرعت از مقابل او رد میشود.معلوم است که برای رسیدن به قرار مهمی عجله دارد!
آلیس که عاشق ماجراجویی است به دنبال او حرکت میکند تا ببینید مقصد آقای خرگوش کجاست و میخواهد به کجا برود.
آلیس به دنبال خرگوش از یک سوراخ تنگ و تاریک عبور میکند و درست در همین لحظه است که سفر شگفتانگیز او به کلبه همه چی فروشی آغاز میشود.
او وارد یک کلبه جادویی شده است.
همه چیز برای او عجیب و غریب است،
اولین چیزی که ب چشم او میخورد ماگ ها و فنجان های جادویی پر رنگ ولعاب است.
او فنجان آقای خرگوش رو که روی طاقچه کلبه همه چی فروشی است میبیند. جادویی بودن و زیبا بودن فنجان ب چشم او می آید.
یهو صدایی آمد: خوش آمدید به کلبه همه چی فروشی!!!
آلیس که دست وپای خودش را گم کرده بود بی مقدمه، ممنونم،، البته سلام.!
کسی که به او خوش آمد گفت،نارنگی بود.نارنگی بخاری کلبه همه چی فروشی است.نارنگی از آلیس خواست تا به او ملحق شود.
او که حس خوبی از نارنگی دریافت کرده بود ،بی درنگ به او ملحق شد و دنبال او افتاد.
آلیس همینطور که داشت دنبال نارنگی میرفت اطراف رو میدید و حیرت زده تر میشد.او ،ماگ ها،فنجان ها،بشقاب ها،جا شمعی ها و… جادویی زیادی رو اطراف خودش میدید.
در حین اینکه او حیرت زده شده بود…
بخش دوم
در حین اینکه آلیس حیرت زده شده بود، شنید که صدای دیگری هم به او خوش آمد گفت.
او میکا بود، جادوگر اعظم کلبه همه چی فروشی.
آلیس که احساس راحتی میکرد در کلبه ،خیلی گرم با میکا احوالپرسی کرد.
میکا میز پذیرایی کلبه را،پر از خوردنی های جادویی کرد، و آلیس هم با خوشحالی نشست رو به روی میکا.
آلیس پرسید؛
چطور میشود این همه فنجان و ماگ جادویی درست کرده باشین؟؟؟!!!
میکا یه لبخند زد و گفت:جادو عشق است.
اگر توهم بخوای میتونی اینجا ازت نمونه جادویی درست کنیم؟!
او که ذوق زده شده بود،گفت حتماً.
میکا رفت و کلاه جادویی خودش رو سرش کرد.
آلیس که محو کلاه جادویی میکا شده بود،حواسش از اطرافش پرت شده.
همه موجودات جادویی دور او جمع شده بودن.
میکا که کلاه جادویی خودش رو روی سرش منظم میکرد، ورد های جادویی خودش رو میخوند.
موجودات جادویی همه مثل پروانه به دور آلیس میچرخیدند.
حال محو رقص موجودات جادویی شده بود، که ناگهان دید یک فنجان پر از رنگ و لعاب ،عین خودش جلوی او ظاهر شده بود.
آری میکا با کلاه جادویی خودش و ورد های مختلف خودش آلیس رو هم جادو کرده بود و آلیس حیرت زده به او گفت:
چقدر شگفت انگیزه همه چی اینجا.
موجودات جادویی خوشحال از عضو جدید کلبه.