همه چیز از یک صبح برفی شروع شد…
صبح بود،برف همه جا را سفید کرده بود.
اعضای کلبه همه چی فروشی، داشتن خودشان را برای یک برف بازی پر هیجان آماده میکردند.
نارنگی در را باز کرد، به محض باز شدن در یک کدو حلوایی داشت سر میخورد و افتاد جلوی در کلبه همه چی فروشی.
بقیه داشتن با تعجب به کدو حلوایی نگاه میکردن!!!!
بعد از چند دقیقه سکوت میکا گفت:
سلام.!
کدو حلوایی ؛
سلام.!
میکا پرسید؛ اینجا چیکار میکنی؟
کدو حلوایی که کمی استرس داشت گفت من سر خوردم تا فرار کنم!!!.
میکا پرسید از چی فرار کنی؟؟!
کدو حلوایی گفت؛ قرار بود امشب منو بخورن!!!!
اعضای کلبه همه چی فروشی ترسیدند!!!
کدو حلوایی گفت هنوز دنبال من هستن.
میکا کمی تأمل و فکر کرد.
گفت یه راهی وجود داره.
همگی خوشحال شدن و پرسیدند چه راهی؟!
راهی برای ساخت یک بطری جادویی:)
میکا گفت میتونی، با سرامیک های جادویی ترکیب بشی و تبدیل بشی به موجود جادویی به نام بطری کدویی!.
کدو حلوایی ازش توضیح بیشتری در خواست کرد.
میکا گفت؛ اینجا کلبه جادویی هست.
همه چی اینجا جادوییه و هیچ کاری نشد نداره.
تو میتونی بعد از تبدیل شدن به بطری جادویی به زندگی ات ادامه دهی.
کدو حلوایی کمی تفکر کرد،اما بعدش با دلی شاد گفت: من آماده ام.!
اعضای کلبه همه چی فروشی،کدو حلوایی را به داخل بردند.
میکا از گل های سرامیکی خام خواست تا خود را با کدو حلوایی ترکیب کنند.
کدو حلوایی که کمی ترسیده بود، پرسید؛
من که چیزیم نمیشه!!؟؟
همه خندیدند و گفتند ؛ تو قراره عضو ما بشی، بهترین تجربه زندگی ات میشه.
میکا از معجون جادویی بیهوشی،کمی به کدو حلوایی داد.
کدو حلوایی را داخل کوره گذاشتند و اعضای کلبه همه چی فروشی،دوباره رفتند بیرون تا برف بازی کنند.
شب شده بود.
همه به داخل کلبه آمدند.
چشم ها همه به کوره خیره شده بود.
کوره یواش یواش درش باز شد.گرمای عجیب کوره کلبه را گرم کرده بود.
یهویی؛ یه بطری خوش رنگ و لعاب از کوره بیرون اومد.
بطری کدویی خودش را در آیینه دید.
او کاملاً راضی بود از چهره و زندگی جدیدش.
بطری کدویی یک از اعضای فعال کلبه همه چی فروشی شد و یک زندگی فنا ناپذیر را شروع کرد.