دسته‌بندی نشده

رفتم به کلبه همه چی فروشی

مهمانی در کلبه همه چی فروشی

امشب دعوت شدم به مهمانی کلبه.
کلبه امشب برامون فروش حضوری گذاشته.
بچه‌ها من تونستم حضوری خودم به کلبه برم و از اون فضای جادویی ،حضوری خرید کنم.
باورم نمیشد ،که میکا همچین برنامه ایی بذاره.
میکا گفت هرکسی دوست داره ،حضوری بیاد کلبه و کلبه رو هم حضوری ببینه ،قبلش هماهنگ کنه و بیاد.
وای خیلی خیلی ذوق داره.
توی کلبه شما به هرطرف که نگاه میکنی، زیبایی میبینی.
موجودات جادویی دور تا دور هستند.

فضا خیلی گرم و صمیمی است.
من برای خودم که گشت و گذار میزدم
به تک تک محصولات جادویی نگاه میکردم، هرکدوم از اونا زیبایی خاص خودشو داره‌.
مثلا؛جاشمعی های قارچی ،وقتی میرفتی سمتشون انقدر خودشون رو لوس و خوشگل میکردن که، دوست داشتی همشون رو بخری.
یا به طرف هر ماگی که میرفتم قابلیت خودش و زیبایش رو به نمایش میگذاشت.
فضا انقدر جادوییه ، که نمیدونه آدم چی باید انتخاب کنه، یا چیکار باید بکنه.

میکا اومد جلو ، باهم احوالپرسی کردیم.
داشت برام توضیح میداد که محصولات چطوری تولید میشن و …
در این لحظه من بین حرف های میکا؛
چشمانم به پاتیل ها افتاده بود ک داشتند می جوشیدن.
از میکا پرسیدم چی داری درست میکنی تو پاتیل ها،؟
میکا؛اگر دوست داری میتونی از معجون های جادویی استفاده کنی.
من گفتم خوب برام بذار ببرم.
اما میکا گفت خیر.

باید همینجا بخوری ،نمیشه بدم ببری.تأثیرش فقط تو کلبه است.
نشستم و به پاتیل کریستالی که داشت توش معجون می جوشید نگاه میکردم.میکا یک قاشق قارچی دستش بود.
فقط یک قاشق از داخل پاتیل کریستالی به من معجون داد.

خوابی جادویی

به ثانیه نکشید خوابم برد.
وای انگار معجزه بود، یه دنیای دیگه ،پر از خوراکی های جادویی و خوشمزه ،هرچی رو می‌خوردم شبیه اون میشدم.
انگار داشتم توی یک فضای جادویی ، دور از همه چیزهایی که باعث نگرانی هام میشد ،داشتم زندگی میکردم.

در یک دشت پر از قارچ و گل های رنگی قدم میزدم،اصلا احساس ترس یا نگرانی نداشتم لذت بخش بود.
تا اینکه دیدم آسمون کمی ابری شد.
باران شروع به باریدن کرد، اولین قطره باران که بر روی صورتم افتاد ، از خواب جادویی که داشتم پریدم.
تو کلبه همه چی فروشی بودم و احساسی عالی داشتم.
در کلبه بودم و احساسی عالی داشتم.
اطرافم را نگاه کردم،آرامش عجیبی حاکم کلبه بود.
داشتم به همه محصولات کلبه همه چی فروشی نگاه میکردم. بدون اینکه کلامی رد وبدل بشه ، انگار باهمه حرف میزدم.
بعد از خوردن اون معجون و اتفاقات جالب. الان هم همه چی برایم عجیب بود.
زندگی متفاوت شده بود، انگار ذهنم دیگر وراجی نمیکرد.
بلند شدم، قدمی زدم در کلبه و هنوز گیج اتفاقات بودم.
یه فنجانی دیدم که ،داشت با قاشقی که درونش بود پچ پچ میکردند.
احساس میکردم میشناختمشون. صدای پچ پچ اونا قشنگ میومد، سعی کردم تمرکز کنم تا بشنوم چی میگن ،اما متوجه نشدم.
رفتم نزدیک فنجان و او را در دست گرفتم.
اسمش پریم رز بود،یکی از بهترین محصولات کلبه.البته ناگفته نماند کلبه همه محصولاتش عالیه.
یک قاشق رز هم داخلش بود. من که آن ها را برداشتم ، سکوت کردند. اما از من نترسیده بودند. من هم حس نزدیکی با آن ها داشتم.
یادم آمد که با سکوت با اعضاء کلبه حرف زدم. به آن ها نگاه کردم و کلام را دوباره محو کردم.
یهویی متوجه حرف هایشان میشدم.
انگار رازی بود ک متوجه آن شده بودم،
سکوت که میکردم ، همه چیز هارا متوجه میشدم و همه افکار منفی از من دور میشدند.
تصمیم گرفتم دنبال میکا بگردم و از این حس خودم برای او بگویم.
رفتم چرخیدم ،چرخیدم، تا اینکه میکا را جلوی در کوره جادویی پز کلبه دیدمش.
صدایش کردم؛ او هم مرا دید ،گفت نیازی به گفتن نیست، همه چیز سکوت است در زندگی.
من اصلاً نتوانستم کلامی بگم ، در نهایت سکوت متوجه منظور میکا شدم.
کلبه همه چی فروشی امروز به من سکوت را یاد داد.
حس خوبی دارم ، کلبه واقعاً برای من تبدیل شده به یک پاتوق خوب ، که هر هفته جمعه ها بهش سر بزنم.
امیدوارم شماها هم بیایین کلبه و این حس عالی را درک کنید

 

بازگشت به صفحه قصه

بازگشت به فروشگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *