آغاز داستان
میکا، جادوگری مهربان و دانا، در دل طبیعت به سر میبرد و با جادوهایش به دیگران کمک میکرد. روزی خبری نگرانکننده به دست او رسید. موجوداتی بدخواه از دنیای موازی به نام «آرکاس» به دنیای او نفوذ کرده بودند و در تلاش بودند تا زیبایی و آرامش این مکان را به نابودی بکشانند.
سفر به دنیای آرکاس
میکا تصمیم گرفت به دنیای آرکاس برود و این تهدید را از بین ببرد. در دنیای آرکاس، همه چیز برعکس دنیای او بود؛ درختان پژمرده، آسمان ابری و رنگهای غمگین. این دنیا در حال نابودی بود و موجودات آن دچار مشکلات جدی بودند.
ملاقات با کلارا
در سفرش به دنیای آرکاس، میکا با دختری به نام کلارا آشنا شد. کلارا دختری شجاع و کنجکاو بود که به طور تصادفی به این دنیا آمده بود و اکنون در تلاش بود تا راهی برای بازگشت به خانه پیدا کند. کلارا به میکا گفت که موجودی شریر به نام «سایهساز» وجود دارد که همه چیز را به تاریکی و ویرانی کشانده است.
نبرد با سایهساز
آنها تصمیم گرفتند که با هم به مبارزه با سایهساز بروند و با موانع و خطرات زیادی مواجه شدند، اما میکا با جادوهای قدرتمندش و کلارا با شجاعت و ذکاوتش، موفق شدند بر این موانع غلبه کنند.
پیروزی و بازگشت
سرانجام، آنها به قلعه سایهساز رسیدند و در نبردی سخت با او روبرو شدند. میکا و کلارا با همکاری و شجاعت، سایهساز را شکست دادند و نور و زندگی را به دنیای آرکاس بازگرداندند.
پایان داستان
پس از پیروزی، کلارا با کمک میکا موفق شد به خانهاش برگردد و از آن پس، همیشه یاد میکا را با خود داشت. میکا نیز به کمک و یاری به دیگران ادامه داد و از آن روز به بعد، دنیای آرکاس و دنیای او در صلح و آرامش زندگی کردند.