روزی روزگاری، میکا، جادوگری مهربان و باهوش، در حال گشت و گذار در جنگلهای سرسبز بود. او همیشه به دنبال کمک به مردم و موجودات جنگل بود و از طبیعت لذت میبرد. یک روز، وقتی مشغول جمعآوری گیاهان دارویی بود، صدای گریهای از دور شنید. او به سمت صدا رفت و پسری جوان به نام جک را دید که زیر یک درخت نشسته و گریه میکرد.
ملاقات میکا با جک
میکا به آرامی به جک نزدیک شد و با لبخندی مهربان پرسید: “چرا گریه میکنی؟”
جک با چشمانی اشکآلود پاسخ داد: “من گاو خانوادهمان را فروختم و به جای پول، پنج لوبیای سحرآمیز گرفتم. مادرم خیلی ناراحت شد و حالا احساس میکنم که به او خیانت کردهام.”
میکا نگاهی به لوبیاهای دست او انداخت و گفت: “اینها لوبیاهای معمولی نیستند. اینها واقعاً سحرآمیزند. اگر درست استفاده شوند، میتوانند شگفتیهای زیادی به ارمغان بیاورند.”
رشد لوبیای سحرآمیز
جک که کنجکاو شده بود، به میکا گوش داد و تصمیم گرفت لوبیاها را در خاک بکارد. میکا با قدرت جادوییاش اطمینان حاصل کرد که لوبیاها به سرعت رشد کنند. صبح روز بعد، جک و میکا دیدند که یک ساقه لوبیای غولپیکر از زمین به آسمان رشد کرده است.
میکا به جک گفت: “این ساقه تو را به دنیایی بالای ابرها میبرد، جایی که پر از شگفتیهاست. اما باید مراقب باشی، چون آنجا یک غول زندگی میکند.”
ماجراجویی در بالای ابرها
جک شجاعانه تصمیم گرفت از ساقه بالا برود و میکا نیز به او پیوست. آنها با هم به قلعهی غول رسیدند. غول بزرگ با صدای بلندی فریاد زد: “فی-فی-فو-فوم! بوی انسانی میآید که به قلمرو من وارد شده است!”
جک کمی ترسید، اما میکا او را دلگرم کرد و گفت: “نگران نباش، من با تو هستم.”
میکا به جلو رفت و با صدایی آرام به غول گفت: “ما برای جنگیدن نیامدهایم. آمدهایم تا با تو صحبت کنیم.”
دوستی با غول
غول که از دیدن جادوگری مهربان و پسری شجاع شگفتزده شده بود، لحظهای مکث کرد و پرسید: “چرا باید به شما گوش دهم؟”
میکا با لبخند پاسخ داد: “چون ما معتقدیم که تو میتوانی دوست خوبی باشی. ما اینجا هستیم تا به تو کمک کنیم.”
غول با چشمانی پر از اشک گفت: “من همیشه تنها بودهام و هیچ دوستی ندارم.”
جک به غول نزدیک شد و گفت: “تو میتوانی دوست ما باشی. ما به تو کمک میکنیم تا دیگر تنها نباشی.”
پایان خوش
غول که از پیشنهاد آنها خوشحال شده بود، قبول کرد و آنها با هم دوست شدند. جک و میکا با کمک غول، گنجینههایی را که به حق جک بود، به دست آوردند و به خانه برگشتند. مادر جک از دیدن گنجینهها و دوستان جدید پسرش بسیار خوشحال شد.
از آن روز به بعد، میکا، جک و غول با هم به ماجراجوییهای بیشتری رفتند و داستانهای جدیدی از مهربانی و دوستی در سرتاسر دنیا پخش شد.
نتیجهگیری
این داستان نشان میدهد که با مهربانی و شجاعت میتوانیم بر ترسهای خود غلبه کنیم و حتی دشمنان را به دوستان تبدیل کنیم. میکا، جک و غول به ما یاد میدهند که همیشه در دل هر ماجراجویی، فرصتی برای دوستی و محبت وجود دارد.
این داستان میتواند الهامبخش باشد برای کسانی که به دنبال دوستیهای جدید و غلبه بر موانع زندگی هستند.