در سرزمین دوری که به زیباییهای طبیعی و رازهای جادوگری شهرت داشت، جادوگری به نام میکا زندگی میکرد. میکا در کلبهای کوچک در کنار جنگلی سرسبز اقامت داشت و با کتابهای جادو و گیاهان داروییاش زندگی میکرد. او همیشه در جستجوی جادوهای جدید بود و آرزو داشت که روزی مشکلات مالی و تنهاییاش را حل کند.
کشف برکه ماه
یک روز، در حین گشت و گذار در کتابخانه قدیمی شهر، میکا به برکهای عجیب برخورد. این برکه «برکه ماه» نام داشت و در آن نوشته شده بود: “این برکه قدرت دارد تا آرزوها را برآورده کند، اما هر آرزو بهایی دارد.” میکا با دقت متن را خواند و احساس کرد که فرصتی برای تغییر سرنوشتش به دست آورده است.
آرزوی اول: ثروت
با برگشت به کلبه، میکا تصمیم گرفت آرزو کند که ثروتمند شود. او با صدای بلند آرزویش را بیان کرد و بلافاصله طلا و جواهرات در کلبهاش ظاهر شدند. اما خیلی زود متوجه شد که این ثروت به تنهاییاش افزوده و دوستانش یکی یکی از او فاصله گرفتهاند. دیگر کسی به سراغش نمیآمد و احساس انزوا به دلش نشسته بود.
آرزوی دوم: دوستی
پس از چند روز تفکر، میکا دوباره به برکه ماه روی آورد و این بار آرزویش را تغییر داد: “میخواهم دوستان واقعی داشته باشم.” به محض اینکه آرزویش را بیان کرد، چندین نفر به کلبهاش آمدند. آنها جادوگران و جادوگرانی بودند که به میکا علاقهمند شده بودند. اما با هر دوستی که پیدا میکرد، یکی از جادوهایش را از دست میداد و قدرتش کاهش مییافت.
درک واقعی
با هر بار از دست دادن قدرت، میکا ارزش دوستیها را بیشتر درک میکرد. اما این وضعیت پایدار نبود و او نمیخواست بیشتر از این جادوهایش را از دست بدهد. یک شب، وقتی در تاریکی نشسته بود و به آسمان پرستاره نگاه میکرد، ناگهان ستارهای درخشان در آسمان ظاهر شد. او فهمید که باید برکه ماه را رها کند و به جای آن از مهارتهای واقعیاش برای کمک به دیگران استفاده کند.
کمک به مردم
میکا به روستاهای اطراف سفر کرد و با کمک به مردم در حل مشکلاتشان، به تدریج دوباره قدرت و اعتبارش را به دست آورد. او به عنوان یک جادوگر حکیم و مهربان شناخته شد و دیگر هیچ وقت احساس تنهایی نمیکرد. او یاد گرفت که عشق و دوستی واقعی هیچ بهایی ندارد و برکه ماه به او آموخته بود که جادو واقعی در دل انسانها نهفته است.
پایان خوش
چند سال بعد، میکا در کنار دوستانش دور آتش نشسته و داستانهای جادوییاش را برای نسلهای آینده نقل میکرد. او به یاد آن روزها و برکه ماه میخندید و میدانست که هیچ جادویی نمیتواند جای عشق و دوستی را پر کند. زندگی او پر از خوشبختی، دوستی و عشق شد و میکا یاد گرفت که بهترین جادو همیشه در درون خود او بوده است.