قصه ها

ماجرای هالووین و میکا

شب هالووین

در شب هالووین، میکا، جادوگر سرگردان، به جنگلی تاریک و پر از مه رسید. او از وجود «غار سایه‌ها» باخبر شده بود؛ غاری که فقط در شب هالووین باز می‌شد و گفته می‌شد که در دل آن یک معجون جادویی پنهان است. این معجون فقط به کسانی تعلق داشت که شجاعانه با ترس‌های خود روبرو می‌شدند. جستجو برای این معجون می‌توانست به میکا قدرت و توانایی خاصی بدهد.

پس از مدتی پیاده‌روی در میان درختان بلند و سایه‌دار، میکا به دهانه تاریک غار رسید. بوی رطوبت و خاک، فضای مرموزی ایجاد کرده بود. صدای آرام و مرموزی از اعماق غار زمزمه کرد: «فقط کسی که جرأت رویارویی با ترس‌هایش را داشته باشد، می‌تواند به راز این غار پی ببرد.»

میکا با اعتماد به نفس قدم به داخل غار گذاشت. سایه‌ها به دور او چرخیدند و صداهایی عجیب و ترسناک از درون غار به گوشش رسید. موجوداتی با چشمان درخشان او را تماشا می‌کردند. اما میکا بدون ترس به راهش ادامه داد و تصمیم گرفت که تسلیم نشود.

اتاق داخل غار

در انتهای غار، او به یک اتاق تاریک و کوچک رسید که دیگی بزرگ و درخشان در وسط آن قرار داشت. درون دیگ، معجونی طلایی‌رنگ و جادویی می‌جوشید که نوری گرم و ملایم را در اطراف پخش می‌کرد. میکا جرعه‌ای از معجون نوشید و بلافاصله دیدگاهش تغییر کرد. او در دنیایی دیگر بود؛ جایی که آینده‌اش را می‌دید، آینده‌ای که در آن قوی‌تر و آگاه‌تر بود.

جادوگر پیری ناگهان در کنار او ظاهر شد و گفت: «تو از تاریکی گذشتی و توانستی راز خود را ببینی. این آغاز سفر واقعی توست، اما هنوز چالش‌های بیشتری در پیش است.»

میکا از غار خارج شد و به سوی شب هالووینی قدم برداشت، پر از شجاعت و اطمینان. او می‌دانست که این شب، فقط شروعی برای ماجراجویی‌های بزرگ‌تر و هیجان‌انگیزترش بود.

بازگشت به صفحه قصه

بازگشت به صفحه اصلی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *