میکا و زئوس
میکا، جادوگر سرگردان، در جستجوی دانش و قدرت، به کوههای اسرارآمیز المپوس سفر کرد. او شنیده بود که این کوهها رازهای باستانی و قدرتهای شگفتانگیزی در خود پنهان دارند. درحالیکه شب با مه غلیظ و بادهای سرد آسمان را پر کرده بود، میکا ناگهان با چهرهای باشکوه و هیبتانگیز روبهرو شد. او زئوس بود، خدای خدایان.
آغاز گفتگو با زئوس
زئوس با چشمانی درخشان و صدایی پرطنین پرسید:
«کیست که به قلمرو من قدم گذاشته است؟»
میکا بدون هیچ ترسی پاسخ داد:
«من میکا هستم، جادوگری که به دنبال دانش و خرد است. شنیدهام که اینجا قدرتهایی نهفته است که میتواند جهان را تغییر دهد. آیا تو میتوانی مرا راهنمایی کنی؟»
زئوس خندید و گفت:
«دانش و قدرت تنها نصیب کسانی میشود که شایسته آن باشند. اگر به دنبال رازهای آسمانی هستی، باید شجاعت و توانایی خود را در یک آزمون سخت نشان دهی.»
آزمون سخت میکا
زئوس میکا را به درهای تاریک و مهآلود هدایت کرد. در آنجا، اژدهایی باستانی، که نماد ترس و تردید بود، از دروازه رازهای آسمانی نگهبانی میکرد. زئوس گفت:
«اگر میخواهی به قدرت دست پیدا کنی، باید این اژدها را شکست دهی. او تنها دشمن بیرونی تو نیست، بلکه درون تو نیز با ترسهایت مبارزه خواهد کرد.»
میکا، با اعتماد به نفس، از عصای جادوییاش استفاده کرد و با جادوهای منحصر به فرد خود محیط نبرد را تغییر داد. اما راز موفقیت او در پذیرش ترسهایش و تبدیل آنها به ارادهای قوی بود. پس از نبردی طولانی، اژدها عقبنشینی کرد و دروازه طلایی رازهای آسمانی نمایان شد.
هدیه زئوس به میکا
زئوس که تحت تأثیر شجاعت میکا قرار گرفته بود، گفت:
«تو شایسته این دانش هستی. اکنون وارد شو و از اسرار بهرهمند شو.»
میکا از دروازه عبور کرد و با مجموعهای از متون باستانی و جواهرات جادویی روبهرو شد که قدرتهای آسمانی را در خود داشتند. او با قدردانی از زئوس عهد کرد که این دانش را برای خیر جهان به کار گیرد و سفر خود را با دانشی تازه ادامه داد.