قصه ها

راز فرمول میکا

فرمول سری میکا

جنگل مه‌آلود سکوتی سنگین داشت، گویی نفس زمین در انتظار واقعه‌ای عظیم حبس شده بود. میکا، جادوگر سرگردان، در میان ریشه‌های کهن درختان قدم برمی‌داشت و به دنبال نشانه‌ای از حقیقتی فراموش‌شده بود. افسانه‌ها می‌گفتند که در میان صفحات یک کتاب باستانی، فرمولی پنهان شده که می‌تواند جادوگری را به سطحی فراتر از درک انسان‌ها برساند. اما تنها کسی که راز این فرمول سری را می‌دانست، قرن‌ها پیش ناپدید شده بود.

راز فراموش‌شده

پس از ماه‌ها جست‌وجو، سرانجام در دل خرابه‌های معبدی متروکه، مقبره‌ای سنگی یافت که بر رویش کتیبه‌هایی با زبانی ناشناخته حک شده بود. وقتی غبار سنگ را کنار زد، درون آن چیزی جز تکه‌ای پوست کهنه نبود. با دقت بیشتری به نوشته‌های روی آن نگاه کرد:

“آتش ستارگان، خون زمین، نفس باد، و سایه‌ی خاموشی.”

میکا با صدایی آرام زمزمه کرد: “این همان فرمول است…” اما معنا و ترتیب این کلمات مانند معمایی تاریک ذهنش را درگیر کرده بود.

جست‌وجوی عناصر گمشده

با بررسی افسانه‌ها، میکا دریافت که هر یک از این عناصر، جوهری جادویی دارند و باید در مکان‌های خاصی یافت شوند. او سفری بی‌پایان را آغاز کرد.

🔹 آتش ستارگان را در دل بیابانی دورافتاده یافت، جایی که یک شهاب‌سنگ سال‌ها پیش سقوط کرده و هنوز گرمایی جادویی از آن ساطع می‌شد. با وردی خاص، قطعه‌ای از این شهاب را در دستانش گرفت.

🔹 خون زمین را در اعماق غاری آتشفشانی کشف کرد، جایی که گدازه‌های سرخ و درخشان مانند رگ‌های زمین در حال جریان بودند. او چند قطره از این مایع گداخته را درون شیشه‌ای طلسم‌شده ذخیره کرد.

🔹 نفس باد را در کوه‌های یخ‌زده به دست آورد، آنجا که اژدهایی باستانی در قله‌ای بلند، پس از قرن‌ها خواب، دوباره بیدار شده بود. میکا با او پیمانی بست و در ازای قولی مرموز، نفس جادویی‌اش را در بطری‌ای شفاف نگه داشت.

🔹 سایه‌ی خاموشی، آخرین و اسرارآمیزترین عنصر، در کتابخانه‌ای فراموش‌شده نهفته بود. این سایه میان صفحاتی که هیچ‌کس تاکنون نخوانده بود، زندگی می‌کرد. وقتی میکا آن صفحه را لمس کرد، سایه‌ای نرم از میان خطوط برخاست و در دستانش آرام گرفت.

جادویی که واقعیت را دگرگون کرد

با جمع‌آوری این چهار عنصر، میکا در نیمه‌شبی تاریک، مراسمی اسرارآمیز را آغاز کرد. درون دایره‌ای از نمادهای کهن، قطره‌ای از هر عنصر را در مرکز قرار داد و وردی ناشناخته را خواند.

ناگهان، نورهای خیره‌کننده اطرافش را فرا گرفتند. زمین لرزید، هوا سنگین شد و همه‌چیز در تاریکی فرو رفت.

وقتی چشمانش را باز کرد، دیگر در جهان خودش نبود.

فضایی ناشناخته او را دربر گرفته بود، جایی که قوانین جادو متفاوت بودند و نیرویی عظیم در هر گوشه زمزمه می‌کرد. صدایی در ذهنش نجوا کرد:

“تو اکنون بخشی از چیزی فراتر از این جهان هستی… اما آیا آماده‌ای؟”

بازگشت به صفحه قصه

بازگشت به صفحه اصلی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *