قصه ها

داستان عاشقانه قرمزی و روباه نه‌دم

شروع داستان قرمزی و روباه نه‌دم

قرمزی هر روز صبح، پیش از طلوع خورشید، از کلبه‌ی کوچکشان خارج می‌شد و به جنگل اسرارآمیز قدم می‌گذاشت. جنگل برای او فقط یک مکان نبود، بلکه دنیایی پر از رازهایی بود که هرگز از کشفشان خسته نمی‌شد. او عاشق صدای پرندگان، وزش باد میان برگ‌ها و انعکاس نور خورشید بر روی آب چشمه بود.

دیدار با روباه نه‌دم

اما آن روز، چیزی متفاوت بود.

وقتی کنار چشمه زانو زد تا دست‌هایش را در آب خنک فرو ببرد، احساسی عجیب داشت، انگار کسی او را از دور تماشا می‌کرد. قلبش تندتر می‌زد، اما وقتی برگشت، چیزی ندید. با خودش زمزمه کرد: «شاید خیالاتی شدم.» اما همان لحظه، صدایی آرام از میان درختان بلند شد:

— «مدت‌هاست که اینجا می‌آیی، اما هیچ‌وقت نپرسیدی آیا کسی در این جنگل منتظرت هست یا نه.»

قرمزی سریع برگشت و چشمانش گرد شد. او را دید… یک روباه با نه دم! دم‌های بلند و زیبا مثل شعله‌های آتش در باد حرکت می‌کردند، و چشمان طلایی‌اش درخشان‌تر از هر چیزی بود که تا به حال دیده بود.

عشق میان قرمزی و روباه نه‌دم

— «تو کی هستی؟» قرمزی با صدایی لرزان پرسید.

روباه جلوتر آمد و با لبخندی آرام گفت: «من نگهبان این جنگلم. اما برای تو… شاید چیزی بیشتر.»

قرمزی حس کرد که قلبش تندتر می‌زند. این روباه نه‌دم چیزی آشنا در خود داشت، انگار همیشه در کنار او بوده و حالا برای اولین بار خود را نشان داده است.

— «چرا حالا خودت رو نشون دادی؟»

روباه کمی سکوت کرد، سپس با لحنی که گرما در آن موج می‌زد، گفت: «چون دیگر نمی‌توانستم فقط از دور نگاهت کنم.»

قرمزی گونه‌هایش سرخ شد. این جنگل همیشه برایش جای آرامش بود، اما حالا گرمای نگاهی جادویی او را درگیر کرده بود.

— «اگر بمونم چی می‌شه؟»

روباه قدمی دیگر جلو آمد، یکی از دم‌هایش آرام دور مچ دست قرمزی پیچید. لمسی گرم و دلپذیر، انگار سال‌ها به انتظار این لحظه نشسته بود. «اون وقت، این جنگل فقط برای ما خواهد بود. قصه‌ای که هیچ‌وقت تمام نمی‌شه.»

پایان داستان و آغاز عشق ابدی

قرمزی لبخندی زد و در دلش دانست که دیگر هیچ‌وقت این جنگل را ترک نخواهد کرد. اینجا، کنار روباه نه‌دم، همان جایی بود که به آن تعلق داشت.

ماه از پشت شاخه‌های درختان سرک کشید، نسیم آرام برگ‌های خشک را به بازی گرفت، و در آن شب، عشق میان قرمزی و روباه نه‌دم برای همیشه در دل جنگل نوشته شد… 🍁🦊✨

بازگشت به صفحه قصه

بازگشت به صفحه اصلی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *