قصه ها

میکا و قبرستان دمنتور: افسانه‌ای از تاریکی و نور

قبرستان دمنتور

مه غلیظی روی زمین گسترده بود. باد سردی از میان درختان خشک عبور می‌کرد و نجوایی شوم در هوا پیچیده بود. میکا، جادوگر سرگردان، در تاریکی شب به سمت مقصدی نفرین‌شده پیش می‌رفت: قبرستان دمنتور.

افسانه‌ها می‌گفتند این مکان محل استراحت ارواح نفرین‌شده است. جایی که هیچ جادوگری جرئت ورود به آن را نداشت. در اعماق این قبرستان، سنگ سیاه نفرین‌شده قرار داشت؛ شیئی که قدرتی نامیرا به صاحبش می‌بخشید، اما بهای آن چیزی جز احساسات و خاطرات نبود.

زمزمه‌های تاریکی

میکا پا روی خاک سرد گذاشت. زمین لرزید و صدای شکسته‌شدن سنگ‌ها در فضا پیچید. صدایی بم از میان سایه‌ها برخاست:

— «بیگانه‌ای که وارد سرزمین تاریکی شده‌ای، آیا آماده‌ای بهایش را بپردازی؟»

میکا چوب‌دستی‌اش را محکم‌تر در دست گرفت و گفت:

— «من فقط آمده‌ام تا چیزی را که متعلق به تاریکی نیست، پس بگیرم.»

صدای خنده‌ای شیطانی از میان قبرهای شکسته برخاست.

— «اگر چیزی را از تاریکی طلب می‌کنی، باید در تاریکی غرق شوی!»

ظهور دمنتور اعظم

زمین ترک برداشت. از میان شکاف‌های عمیق، مهی سیاه‌رنگ برخاست. دمنتور اعظم، نگهبان قبرستان، با شنلی سیاه و چشمانی تهی ظاهر شد.

— «روح تو، اینجا باقی خواهد ماند!»

سردی وجود میکا را دربرگرفت. احساس کرد که خاطراتش کم‌کم از ذهنش محو می‌شوند. اما او تسلیم نشد.

جادوی نور در برابر تاریکی

با صدایی رسا فریاد زد:

«نورِ مطلق!»

جادویی خیره‌کننده از چوب‌دستی‌اش فوران کرد. اما دمنتور اعظم با خنده‌ای وحشتناک، در میان مه ناپدید شد و ناگهان از پشت سر ظاهر شد.

— «هیچ نوری نمی‌تواند تاریکی را از بین ببرد…»

اما میکا می‌دانست که تنها جادوی واقعی، خاطرات و احساسات درونی اوست. چشمانش را بست و تصویری از امید و عشق را به یاد آورد. ناگهان، نوری طلایی از بدنش ساطع شد. دمنتور اعظم جیغی کشید و در تاریکی محو شد.

میکا به قلب قبرستان رسید و سنگ نفرین‌شده را دید. حالا باید تصمیمی مهم می‌گرفت:
آیا این قدرت را به دست می‌آورد، یا اجازه می‌داد که راز این مکان برای همیشه مدفون بماند؟

بازگشت به صفحه قصه

بازگشت به صفحه اصلی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *