قصه ها

تیانا، دختر کمانگیر جنگل 🌿🏹

در اعماق جنگلی کهن، جایی که مه هر صبح مانند پرده‌ای نقره‌ای در میان درختان می‌پیچید، تیانا، دختر کمانگیر، زندگی می‌کرد. او سریع‌تر از باد می‌دوید، تیرهایش هرگز خطا نمی‌رفت و جنگل را بهتر از هر کسی می‌شناخت.

نگهبان جنگل و دوست وفادارش

تیانا از کودکی یاد گرفته بود که چگونه با طبیعت یکی شود. حیوانات را دوست داشت، با پرندگان سخن می‌گفت و سایه‌ها را دنبال می‌کرد. او تنها نبود؛ فین، گرگ سفید و وفادارش، همیشه در کنارش بود.

نجات شاهزاده‌ی فراری

یک شب، تیانا در حالی که بر بلندای درختی ایستاده بود، صدای فریاد کمک را شنید. سریع از شاخه‌ها پایین پرید و به سمت صدا دوید. در میان بوته‌ها، پسری زخمی را دید که لباسی از مخمل آبی بر تن داشت. او به سختی نفس می‌کشید و نشان سلطنتی روی سینه‌اش حک شده بود.

پسر گفت که نامش الدریک است و فرزند شاه. او از دست جنگجویان تاریکی گریخته بود. آن‌ها قصد داشتند قدرت پادشاهی را تصاحب کنند. تیانا می‌دانست که اگر این افراد جنگل را آلوده کنند، سرنوشت آن در خطر خواهد بود.

مبارزه در دل تاریکی

همان شب، تیانا از بالای درختان گروهی از مردان نقاب‌دار را دید که به دنبال الدریک بودند. او کمانش را در دست گرفت، فین را صدا زد و آماده‌ی مقابله شد. باد در میان برگ‌ها می‌پیچید، شب در اوج تاریکی بود، اما تیانا ترسی نداشت.

تیر سرنوشت

با اولین تیر، یکی از مهاجمان بر زمین افتاد. دیگران به سمتش دویدند، اما تیانا از سایه‌ها شلیک می‌کرد. هر تیری که رها می‌شد، مانند ستاره‌ای درخشان در شب می‌درخشید. در این میان، الدریک با کمک فین به جای امنی پناه برد.

عهدی برای همیشه

پس از نبرد، جنگل دوباره آرام شد. الدریک عهد کرد که تیانا را فراموش نکند. اما دختر کمانگیر گفت:
«من نگهبان جنگل هستم. اینجا خانه‌ی من است. هرگاه جنگل مرا بخواهد، کنار آن خواهم بود.»

و این‌گونه، افسانه‌ی تیانا، دختر کمانگیر جنگل در میان درختان باقی ماند. 🌙🏹✨

بازگشت به صفحه قصه

بازگشت به صفحه اصلی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *