فرشتهی خفته در سایه
در اعماق جنگلی ناشناخته، مجسمهای پوشیده از خزه و گلهای وحشی ایستاده بود. نور طلایی از میان شاخهها عبور میکرد و آن را در هالهای جادویی فرو میبرد. اما این تنها یک مجسمه نبود. فرشتهای باستانی، در طلسمی هزارساله اسیر شده بود.
نفرین قدیمی
افسانهها میگفتند این فرشته، نگهبان معبدی مقدس بود. اما جادوگری حسود، او را به خواب سنگی فرو برد. طلسم تنها با لمس گل طلایی در دستان فرشته، توسط فردی با قلبی پاک شکسته میشد.
بسیاری تلاش کردند، اما جنگل از او محافظت میکرد. پیچکها اطرافش را در بر گرفته بودند و هر غریبهای را پس میزدند. قرنها گذشت و این داستان، تنها در زمزمههای باد باقی ماند.
ملاقات با فرشتهی خفته
“لایرا”، دختری از روستایی دورافتاده، همیشه خوابهای عجیبی میدید. در خوابهایش، صدایی آرام او را به سمت جنگلی تاریک میخواند. شبها، زمزمههایی در گوشش میپیچید که میگفت: “زمان بیداری فرشته فرا رسیده است.”
یک شب، ماه کامل در آسمان درخشید. قلبش بیاختیار او را به سوی جنگل کشاند. میان درختان پیش رفت و ناگهان، مجسمهی باستانی را دید. نور طلایی روی آن میدرخشید. نفسش را در سینه حبس کرد. گل طلایی در دست فرشته برق میزد.
بیداری ممنوعه
لایرا به آرامی دستش را دراز کرد. انگشتانش گل را لمس کردند و در همان لحظه، همهچیز تغییر کرد.
باد شدیدی وزید. برگها در هوا چرخیدند. پیچکهای اطراف مجسمه خشک شدند و ترکهایی بر روی سنگ پدیدار شد. چشمان فرشته گشوده شد.
“تو… همان کسی هستی که انتظارش را داشتم.” صدایش آرام، اما پرقدرت بود.
بیداری تاریکی
لایرا هنوز در شوک بود که سایهای عظیم از میان درختان پدیدار شد. جادوگر تاریکی بازگشته بود.
بیداری فرشته، تنها طلسم او را نشکسته بود. بلکه دشمنش را نیز آزاد کرده بود. جنگل لرزید. صدای خندهای سرد در فضا پیچید.
“پس بالاخره کسی آن طلسم را شکست!”
لایرا باید تصمیم میگرفت: فرار کند، یا برای سرنوشتش بجنگد؟