قصه ها

کریستال جاودانگی

در اعماق کوهستان‌های مه‌آلود، جایی که هیچ انسانی جرأت پا گذاشتن در آن را نداشت، افسانه‌ای قدیمی از کریستال جاودانگی زمزمه می‌شد. می‌گفتند این کریستال درون معبدی پنهان شده که فقط برگزیدگان می‌توانند به آن راه یابند.

سفر به سوی افسانه

آلیستر، جوینده‌ی ماجراجو، سال‌ها به دنبال این کریستال بود. او نقشه‌های کهن، متون فراموش‌شده و حتی خاطرات پیرترین درویشان را مطالعه کرده بود تا مسیر ورود به معبد را بیابد. در نهایت، با راهنمایی یک نسخه خطی باستانی، سرنخی یافت: «دروازه‌ی جاودانگی، زیر ماه کامل، با نغمه‌ی باد باز خواهد شد.»

پس از هفته‌ها سفر در کوهستان‌های پوشیده از برف، آلیستر به دره‌ای رسید که سنگ‌های آن به طرز عجیبی در نور ماه می‌درخشیدند. باد میان درختان کهن آواز می‌خواند، و در میان صخره‌ها، دری عظیم از سنگ سیاه پدیدار شد. با زمزمه‌ی جادویی که از نسخه‌ی خطی آموخته بود، دروازه با غرشی عظیم گشوده شد و او وارد تاریکی شد.

تالار جاودانگی

تالار جاودانگی، جایی که کریستال در آن قرار داشت، با نور آبی‌رنگی می‌درخشید. اما درست در لحظه‌ای که دستش را به سوی کریستال دراز کرد، صدایی طنین‌انداز شد:

«برای جاودانگی، چه چیزی را قربانی خواهی کرد؟»

ناگهان سایه‌ای از دل تاریکی پدیدار شد؛ نگهبان معبد، موجودی با چشمان سوزان و زرهی از جنس سنگ، شمشیر عظیمش را بلند کرد و به سوی آلیستر حمله‌ور شد. نبردی سخت درگرفت. جرقه‌های جادویی در فضا پیچیدند و طنین شمشیرها سکوت معبد را شکست.  طلسم، نگهبان را برای لحظاتی فلج کرد، فرصتی که او به سختی از آن بهره برد.

انتخابی سرنوشت‌ساز

با آخرین توانش، کریستال را در دستانش گرفت. ناگهان، حقیقتی تلخ بر او آشکار شد. کریستال جاودانگی نه تنها عمر جاوید می‌بخشید، بلکه روح را در آن زندانی می‌کرد. او باید انتخاب می‌کرد: جاودانه شود اما درون کریستال محبوس بماند، یا آن را رها کند و زندگی فانی‌اش را ادامه دهد.

آلیستر، که همیشه به دنبال شکوه جاودانگی بود، برای لحظه‌ای به سرنوشت نگهبان معبد اندیشید. او نیز روزی جوینده‌ای مانند خودش بود، اما اکنون تنها یک سایه‌ی بی‌پایان در تاریکی. با آهی عمیق، کریستال را روی سکویش گذاشت و عقب رفت. معبد شروع به لرزیدن کرد و نور کریستال کم‌کم فروکش کرد.

برای اولین بار، فهمید که زیبایی زندگی در گذر آن است، نه در جاودانگی. و با لبخندی آرام، راه خانه را پیش گرفت…

اما درون تاریکی، کریستال همچنان می‌درخشید، منتظر جوینده‌ای دیگر، با وسوسه‌ای ابدی…

بازگشت به صفحه قصه

بازگشت به صفحه اصلی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *