قصه ها

کتابخانه اسرارآمیز الدریک و جادوگر سرگردان

در قلب جنگلی مه‌آلود، کتابخانه‌ای پنهان قرار داشت که تنها جویندگان خرد و ماجراجویان واقعی راهش را پیدا می‌کردند. الدریک، جادوگری سالخورده و دانا، این کتابخانه را مدیریت می‌کرد و عمری را صرف گردآوری دانش از سراسر جهان کرده بود.

هر کتاب در این کتابخانه زنده بود. نجوا می‌کرد، صفحاتش را خود به خود ورق می‌زد و برخی حتی خواننده خود را انتخاب می‌کردند. الدریک هیچ‌گاه تنها نبود، زیرا روح‌های قدیمی و سایه‌های اسرارآمیز میان قفسه‌ها پرسه می‌زدند و از دانش محافظت می‌کردند.

ورود رین به کتابخانه

یک روز، مسافری جوان به نام رین به کتابخانه رسید. الدریک با نگاهی نافذ او را برانداز کرد و گفت: «کتاب، خودت را به او نشان بده.»

یکی از قفسه‌ها لرزید و کتابی کهن با جلد چرمی سیاه روی میز افتاد. رین با احتیاط آن را برداشت. با خواندن نخستین جمله، ذهنش درون صفحات کتاب فرو رفت.

سفر به دنیای کتاب

رین خود را در سرزمینی دیگر دید؛ جایی که باید معمایی را حل می‌کرد تا طلسم را بشکند. سایه‌هایی سخنگو او را محاصره کردند و هر یک رازی از گذشته در سینه داشتند. اما پیش از آنکه پاسخ معما را بیابد، نیرویی ناشناخته او را بیرون کشید.

الدریک لبخندی زد و گفت: «تو هنوز آماده نیستی، اما کسی می‌تواند راه را نشانت دهد.»

ملاقات با میکا

درب کتابخانه با صدایی سنگین باز شد و سایه‌ای بلند قامت در آستانه‌ی آن ظاهر شد. او ردایی بلند به تن داشت و چشمانش همچون ستاره‌های دوردست می‌درخشیدند. میکا، جادوگر سرگردان، دانش و اسرار بی‌شماری را از گوشه و کنار دنیا گردآوری کرده بود.

میکا جلو آمد و با نگاهی عمیق به رین گفت: «شنیده‌ام که در جستجوی دانشی خطرناک هستی. اما هر دانشی بهایی دارد. آیا آماده‌ای که بهایش را بپردازی؟»

رین که هنوز از تجربه‌ی ورود به کتاب شگفت‌زده بود، سری تکان داد. میکا نگاهی به الدریک انداخت و جادوگر پیر با رضایت سرش را خم کرد. سپس میکا ادامه داد: «پس آماده باش. راهی که پیش روی تو قرار دارد، تو را به دنیایی فراتر از این کتابخانه می‌برد.»

آغاز سفر جدید

رین و میکا سفرشان را آغاز کردند؛ سفری که او را از دل کتاب‌ها به سرزمین‌هایی فراموش‌شده و اسراری تاریک کشاند…

بازگشت به صفحه قصه

بازگشت به صفحه اصلی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *