در سرزمینی دور، جایی که کوهها تا آسمان قد کشیده بودند، مردی زندگی میکرد که هرگز کسی چهرهاش را بهروشنی ندیده بود. او را نقاش ماه مینامیدند، زیرا میگفتند تمام لحظههای غروب و طلوع را با دستانش جاودانه میکند. هیچکس نمیدانست که او چگونه رنگهای سحرانگیز سپیدهدم را بر صفحهی بوم میآورد یا چطور سایههای سرخ و بنفش غروب را در آسمان میپراکند.
طلوعی که از قلم جادو میریزد
هر بامداد، پیش از آنکه اولین پرتوهای خورشید بر جهان بتابد، نقاش ماه قلمموی جادوییاش را برمیداشت و آسمان را با رنگهای نرم و درخشان سحرگاه نقاشی میکرد. ابرها با هر حرکت قلماش به رنگ صورتی، بنفش و طلایی درمیآمدند، و خورشید آرام از خواب بیدار میشد.
غروبی که با ضربات قلم جان میگیرد
شب هنگام، وقتی خورشید به آرامی در افق فرو میرفت، او دوباره ظاهر میشد تا آخرین پردهی روز را با رنگهایی جادویی رقم بزند. هر موجی در آسمان، سایهای از دستان او بود که زمین را در آغوش آرامش شب فرو میبرد.
دیدار با نقاش ماه
روزی دختری به نام الیارا که همیشه شیفتهی رنگهای آسمان بود، تصمیم گرفت او را پیدا کند. در دل شب، به بالای بلندترین قله رفت و در سکوت، مردی را دید که در حال کشیدن آخرین ضربات قلماش بر آسمان شب بود.
راز جاودانگی زیبایی آسمان
الیارا با حیرت گفت: «تو واقعاً غروب و طلوع را نقاشی میکنی؟»
نقاش ماه لبخندی زد و گفت: «همه چیز در طبیعت یک اثر هنری است، تنها باید آن را ببینی.» سپس دستی در آسمان کشید و ماه به آرامی از پس ابرها نمایان شد.
سرآغاز یک افسانهی بیپایان
از آن شب، الیارا درک کرد که نقاش ماه نه تنها رنگهای آسمان، بلکه روح شب و روز را نیز بر پردهی زمان مینگارد. مردم هر روز با شگفتی طلوع را نظاره میکردند و هر غروب، در سکوت، منتظر آخرین شاهکار او بودند.