در اعماق جنگلی که مه همیشه در آن سرگردان بود، کلبهای قدیمی میان درختان تنومند پنهان شده بود. داخل کلبه، قفسهای چوبی با شیشههای رنگارنگ قرار داشت؛ هر کدام از این شیشهها حاوی معجونی بود که قدرتی خاص داشت.
ورود میکا به کلبه جادویی
میکا، جادوگر سرگردان، پس از سفری طولانی به این کلبه رسید. هوا بوی گیاهان جادویی و کتابهای قدیمی میداد. او نگاهش را به قفسه دوخت و زمزمه کرد:
— “معجونهایی که قدرتشان از زمانهای دور به جا مانده… باید چیزی اینجا باشد که کمکم کند.”
او در جستجوی معجونی بود که بتواند طلسمی ناشناخته را خنثی کند. با دقت یکی از بطریها را برداشت. نور شومنی از مایع درون آن ساطع شد و روی برچسب آن نوشته شده بود:
راز معجون اشک سایهها
میکا کمی از آن را بو کشید؛ بوی تلخ و سنگینی داشت. ناگهان، صدایی از پشت سرش بلند شد. پیرمردی با ردای خاکستری کنار شومینه نشسته بود.
— “هر معجونی که از این قفسه برداری، قیمتی دارد، جادوگر جوان.”
میکا با چشمانی تیزبین به پیرمرد نگریست و گفت:
— “من فقط به دانشی نیاز دارم که بتواند تاریکی را شکست دهد.”
انتخاب سرنوشتساز: نفس طلوع
پیرمرد لبخند زد و به بطریای دیگر اشاره کرد: “نفس طلوع”. میکا آن را برداشت. مایع طلایی درونش مانند خورشید میدرخشید.
— “این معجون میتواند قلب تاریکی را روشن کند، اما مراقب باش… هر نوری، سایهای نیز به دنبال دارد.”
پایان یک ماجرا، آغاز ماجرایی دیگر
میکا بطری را درون شنلش پنهان کرد و با احترام سری تکان داد. او میدانست که این سفر تازه آغاز ماجراجویی دیگری است…