ویولون نفرینشده
در اعماق کوهستانهای مهآلود، جایی که هیچ انسانی قدم نمیگذاشت، نوازندهی ارواح میزیست. او نه زنده بود و نه مرده؛ اسکلتپوشیده در ردایی سیاه، با چشمانی خالی که نوری ضعیف در آنها سوسو میزد. نام او لورن بود، و تنها همراهش، یک ویولون کهن و نفرینشده.
نوای شبانهی مرگ
هر شب، با طلوع ماه، لورن روی صخرهای بلند مینشست و آرشهی ویولونش را روی سیمها میکشید. صدای موسیقیاش همچون زمزمهای از دنیای مردگان در درههای مهآلود طنین میانداخت. نوای ویولون او نه تنها گوشههای تاریک شب را پر میکرد، بلکه ارواح سرگردان را نیز از سایهها بیرون میکشید. آنها به دور او حلقه میزدند، چشمان بینورشان با حسرتی عمیق درخشید. لورن، با هر نُتی که مینواخت، خاطراتی فراموششده را در ذهنشان زنده میکرد.
راز ویولون نفرینشده
لورن خود نیز قربانی این موسیقی بود. سالها پیش، در میان شعلههای یک خیانت، جانش را از دست داده بود. اما ویولونش، ساختهشده از چوبی کهن و سیمهایی که با موی مردگان تنیده شده بود، او را در این دنیا نگه داشت. هر بار که مینواخت، زنجیری نامرئی به پایش محکمتر میشد.
یک شب، در میان نوای غمگینش، روحی متفاوت ظاهر شد. برخلاف دیگر ارواح که خاموش و رام بودند، این یکی با چشمانی درخشان به او نگریست و زمزمه کرد:
— “تو قدرتی داری که نباید داشته باشی.”
لورن آرشه را پایین آورد و با صدایی که همچون خشخش برگهای خشکیده بود، پرسید:
— “چرا نباید؟ من تنها برای آنها که فراموش شدهاند، مینوازم.”
روح لبخند تلخی زد.
— “اما تو میتوانی مرگ را به چالش بکشی.”
ناگهان، طوفانی از زمزمههای ارواح برخاست. لورن، برای اولین بار، احساس ترسی کهنه را در وجود بیجانش حس کرد. آیا زمان آن رسیده بود که سکوت را انتخاب کند؟ یا باید حقیقت را در اعماق موسیقی نفرینشدهاش جستجو میکرد؟