قصه ها

درمانگر قلب‌ها

در سرزمینی که از درد و اندوه لبریز بود، مردم درباره‌ی درمانگری سخن می‌گفتند که می‌توانست زخم‌های قلب را شفا دهد. این شایعه میان شاهزادگان، جنگجویان و حتی دزدان پخش شده بود. هیچ‌کس نام او را نمی‌دانست، اما همگی او را درمانگر قلب‌ها می‌نامیدند.

سفری برای یافتن شفابخش

آرتاس، جنگجویی که سال‌ها در نبردهای بی‌پایان جنگیده بود، بیش از هر کسی به چنین درمانی نیاز داشت. مبارزه‌های مداوم برای تاج‌وتخت، قلبش را زخمی کرده بودند. این زخم‌ها با مرهم و بانداژ درمان نمی‌شدند، زیرا در اعماق روح او رخنه کرده بودند. پس از ناامیدی‌های بسیار، تصمیم گرفت درمانگر قلب‌ها را پیدا کند.

در این سفر، از دهکده‌ای به دهکده‌ی دیگر رفت. سرانجام، در شهری مه‌آلود سرنخی پیدا کرد. پیرمردی کهنسال گفت:
“اگر واقعاً خواهان درمانی، باید از کوه‌های مه‌آلود بگذری و به معبدی پنهان برسی.”

دیدار با درمانگر

روزها و شب‌ها در کوه‌ها قدم برداشت. سرانجام، به معبد رسید. زنی با چشمان طلایی و ردایی از نور درون معبد نشسته بود. او با لبخندی آرام گفت:
“تو زخمی‌ترین قلب را داری، اما درمان در دستان من نیست؛ بلکه در وجود خودت نهفته است.”

آرتاس خشمگین شد و گفت:
“پس این سفر هیچ فایده‌ای نداشت؟”

زن با آرامش پاسخ داد:
“نه، تو راه شفای خود را پیدا کرده‌ای. باید گذشته‌ات را بپذیری، از کینه‌ها رها شوی و نور را درون خود بیدار کنی.”

رهایی از تاریکی

کلمات زن، ذهن آرتاس را به گذشته بردند. خاطرات تلخ و اشتباهات قدیمی را مرور کرد. ناگهان، احساس سبکی در قلبش شکل گرفت. اشک در چشمانش حلقه زد و حقیقت را دریافت. شفای واقعی در پذیرش و بخشش نهفته بود.

از آن پس، دیگر به دنبال جنگ و انتقام نرفت. او راهی جدید برای زندگی انتخاب کرد؛ راهی که دلش را از تاریکی رها می‌کرد.

بازگشت به صفحه قصه

بازگشت به صفحه اصلی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *