در سرزمینی دور، در میان کوههای نقرهای، دختری به نام لیلیا زندگی میکرد. او موهایی به رنگ شب و چشمانی درخشان مثل ستارهها داشت. مردم روستا او را دختر ماه مینامیدند.
راز شبهای مهتابی
هر شب، وقتی ماه در آسمان میدرخشید، لیلیا با آن صحبت میکرد. ماه داستانهای کهن را برایش زمزمه میکرد و رازهای پنهان دنیا را آشکار میساخت. اما هیچکس این حقیقت را باور نمیکرد. مردم خیال میکردند که او فقط در دنیای رویاهایش زندگی میکند.
سفری به سوی سرنوشت
یک شب، وقتی لیلیا کنار دریاچه نشسته بود، ماه با صدایی آرام گفت:
«زمان تو فرا رسیده است. در اعماق جنگل سیاه، آینهای پنهان شده که سرنوشت واقعی تو را نشان میدهد.»
لیلیا بدون لحظهای تردید برخاست و به سوی جنگل حرکت کرد.
آینهی جادویی
جنگل پر از درختان کهن و سایههای مرموز بود. زمزمههای عجیب از میان درختان به گوش میرسید. ناگهان، جغدی سفید از میان شاخهها پرید و گفت: «به دنبال آینه آمدهای؟ پس باید شجاعت نشان بدهی.» لیلیا با ارادهای محکم به مسیرش ادامه داد.
پس از ساعتها جستجو، او در میان درختان کهن آینهای درخشان پیدا کرد. وقتی در آن نگاه کرد، تصویر خودش را دید. اما ناگهان بالهای نقرهای روی شانههایش ظاهر شد و نور ماه او را در بر گرفت. ماه با لحنی قدرتمند گفت:
«تو از نسل فراموششدهی نگهبانان نور هستی. اکنون باید قدرت خود را بپذیری.»
بیداری قدرت کهن
لیلیا گرمایی عجیب را در وجودش احساس کرد. نیرویی عظیم درونش بیدار شد. او دیگر فقط یک دختر عادی نبود. حالا میتوانست از قدرت خود برای دور کردن تاریکی از سرزمینش استفاده کند.