قصه ها

شنل جادویی

کشف سرنوشت

آلیس در یک بازار قدیمی میان انبوهی از اجناس عجیب و غریب پرسه می‌زد. مغازه‌ها پر از کتاب‌های کهن، گردنبندهای اسرارآمیز و اشیای جادویی بودند. اما یک شنل مخملی بنفش با طرح‌های طلایی توجه او را جلب کرد.

پیرمردی که صاحب مغازه بود، با چشمانی نافذ به آلیس نگاه کرد و گفت:
“این شنل جادویی سرنوشت تو را تغییر خواهد داد.”

آلیس مجذوب شنل جادویی شد و آن را خرید. لمس شنل احساسی عجیب در وجودش ایجاد کرد. گرمایی ملایم در بدنش پیچید و انرژی خاصی در خود حس کرد. او که از سرنوشت نامعلوم خود خبر نداشت، به خانه بازگشت.

قدرت پنهان

همان شب، آلیس شنل جادویی را روی دوشش انداخت. نور طلایی در اطرافش درخشید و جهان اطراف او تغییر کرد. او دیگر در خانه نبود. در میان جنگلی مرموز و افسون‌شده ایستاده بود. درختان زمزمه می‌کردند، مه نقره‌ای در میان شاخه‌ها پیچ‌وتاب می‌خورد و هوای تازه با بوی گل‌های شب‌بو در فضا جریان داشت.

آلیس آرام قدم برداشت و به اطراف نگاه کرد. صدایی آرام اما پرقدرت در گوشش زمزمه کرد:

“تو برگزیده‌ای، تو نگهبان جدید این سرزمین هستی.”

نبرد با سایه‌ها

ناگهان صدای خش‌خش از میان درختان بلند شد. آلیس ایستاد و گوش داد. موجوداتی سایه‌وار با چشمانی درخشان از دل تاریکی بیرون آمدند. آن‌ها به‌آرامی جلو می‌آمدند. وحشتی سرد در بدنش دوید، اما چیزی در درونش او را به ماندن تشویق کرد.

یکی از سایه‌ها با صدایی خفه گفت:
“این شنل به ما تعلق دارد! تو نباید آن را داشته باشی!”

آلیس نفس عمیقی کشید. شنل جادویی درخشید و نوری طلایی از آن ساطع شد. نور، سایه‌ها را عقب راند و آن‌ها را در تاریکی فرو برد. جنگل بار دیگر آرام شد.

بازگشت به واقعیت

همه چیز در اطراف آلیس محو شد. او دوباره خود را در اتاقش دید. شنل همچنان روی دوشش قرار داشت، اما دیگر نمی‌لرزید. او دیگر یک دختر معمولی نبود. سرنوشتش تغییر کرد و ماجراهای تازه‌ای در انتظارش بودند.

بازگشت به صفحه قصه

بازگشت به صفحه اصلی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *