قصه ها

جنگل وحشت

آغاز سفر ایوان

در دل کوهستان‌های تاریک، جنگلی پنهان شده بود که مردم آن را «جنگل وحشت» می‌نامیدند. هیچ‌کس جرئت نمی‌کرد وارد آن شود. اما یک روز، پسری شجاع به نام ایوان تصمیم گرفت رمز و راز این جنگل را کشف کند.

ورود به اعماق تاریکی

ایوان کوله‌پشتی‌اش را برداشت و به سمت ورودی جنگل حرکت کرد. نسیم سردی درختان را به هم می‌کوبید و صدای خش‌خش برگ‌ها، لرزه به جان هر مسافری می‌انداخت. ایوان بدون تردید قدم برداشت. او هرگز به شایعات گوش نمی‌داد.

نشانه‌های عجیب

در اعماق جنگل، موجودات عجیبی پرسه می‌زدند. چشمان درخشان آن‌ها در تاریکی برق می‌زد. ایوان چراغ قوه‌اش را روشن کرد. نور زرد رنگ، سایه‌ها را به رقص وا داشت. ناگهان درختی عظیم سر راهش ظاهر شد. بر تنه آن، علامتی قدیمی حک شده بود: «فقط قلب‌های پاک راه باز می‌کنند.»

عبور از مسیر مخفی

ایوان دستش را روی علامت گذاشت. درخت آرام کنار رفت و راهی مخفی نمایان شد. او وارد مسیر شد و صدای نجواهای مرموز، گوش‌هایش را پر کرد. اما ایوان می‌دانست ترس تنها یک توهم است. او قدم‌هایش را محکم‌تر برداشت.

روبرو شدن با گرگ سیاه

در میانه راه، گرگی سیاه با چشمان سرخ مقابلش ظاهر شد. گرگ غرید و زمین زیر پای ایوان لرزید. اما پسرک نترسید. او یک سیب از جیبش بیرون آورد و به سمت گرگ انداخت. حیوان وحشی بوی سیب را حس کرد، آرام شد و از مسیر کنار رفت.

یافتن راز جنگل وحشت

ایوان به انتهای مسیر رسید. درختان کنار رفتند و نور طلایی تابید. در وسط یک دایره سنگی، گنجینه‌ای قدیمی درخشید. او نزدیک شد، درِ صندوق را باز کرد و کتابی با جلد چرمی دید. روی جلد نوشته بود: «راز جنگل وحشت.»

بازگشت و پایان ماجرا

او کتاب را برداشت. ناگهان همه‌چیز آرام شد. صدای پرندگان و وزش ملایم باد، جنگل را به مکانی آرام تبدیل کرد. ایوان فهمید که جنگل هرگز ترسناک نبود. تنها کسانی که با دل پاک و شجاعت قدم در آن می‌گذاشتند، می‌توانستند زیبایی‌اش را ببینند.

او به خانه بازگشت و داستانش را برای همه تعریف کرد. از آن روز به بعد، جنگل وحشت نام جدیدی گرفت: «جنگل شجاعت و آرامش.»

بازگشت به صفحه قصه

بازگشت به صفحه اصلی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *