قصه ها

جاده مخوف

در دل شب، جاده‌ای تاریک و ترسناک امتداد پیدا می‌کند که هیچ انسانی تا به حال از آن عبور نکرده است. جاده مخوف، جایی که هر گام در آن می‌تواند به معنای پایان زندگی باشد. باد سرد شب در میان درختان خشک و سیاه می‌وزد و سایه‌های بزرگتر از همیشه به نظر می‌رسند. هیچ صدای دیگری به گوش نمی‌رسد، جز صدای خش خش گام‌های خود فرد.

ورود به جاده مخوف

در دوردست‌ها، نور کم‌سو و لرزان چراغی از یک کاروان که در حال عبور از جاده است، به چشم می‌خورد. اما جاده‌ای که در پیش روی آن‌هاست، جاده‌ای است که هیچ‌کس جرأت نمی‌کند به آن قدم بگذارد. آن‌ها شنیده‌اند که این جاده به سرزمین تایتان‌ها می‌رسد؛ موجوداتی غول‌آسا و وحشتناک که هیچ‌کس نمی‌تواند در برابرشان ایستادگی کند.

کاروان به آرامی به حرکت ادامه می‌دهد، اما کسی نمی‌داند چه بر سر آنها خواهد آمد. در حالی که شب تاریک‌تر می‌شود، تعداد جغدها بیشتر می‌شود و صداهایی که از دور دست می‌آیند، نشان از حضور چیزی غیر عادی در این جاده دارند. تایتان‌ها از آن سوی تاریکی، پنهان می‌شوند و آماده‌اند تا بر هر موجود زنده‌ای که وارد قلمروشان شود، حمله کنند.

آغاز حمله تایتان‌ها

ناگهان صدای زوزه‌ای بلند از میان درختان به گوش می‌رسد. یکی از اعضای کاروان، که جرات کرده بود به جلو نگاه کند، متوجه می‌شود که چیزی در سایه‌ها حرکت می‌کند. او تلاش می‌کند فریاد بزند، اما گلویش خشک شده است. تایتانی با بدنی عظیم از پشت درختان بیرون می‌آید. چشمانش مانند دایره‌ای بزرگ و درخشان در شب می‌درخشند. عضلات بزرگ و کشیده‌اش مانند کوه‌های صلب می‌لرزند.

حمله تایتان‌ها شروع می‌شود. یکی از آن‌ها به سرعت به سمت کاروان می‌جهد. اعضای کاروان به سرعت در جهات مختلف پراکنده می‌شوند. آنها نمی‌دانند چه باید بکنند. تنها کاری که می‌توانند انجام دهند، فرار است. هر کسی که می‌تواند، به دنبال پناهگاهی امن می‌دود. تایتان‌ها به راحتی از روی زمین عبور می‌کنند و هیچ چیزی نمی‌تواند آن‌ها را متوقف کند. آن‌ها بسیار سریع‌تر و قوی‌تر از انسان‌ها هستند.

شب در جاده مخوف

یکی از اعضای کاروان، به نام آلکس، از بقیه جدا می‌شود. در حالی که هوا سردتر و تاریک‌تر می‌شود، آلکس به جلو می‌دود و در جستجوی یک راه خروجی از جاده است. او احساس می‌کند که چیزی در اطرافش حرکت می‌کند، اما نمی‌تواند آن را ببیند. او متوجه می‌شود که در این جاده، حتی نور چراغ‌ها هم نمی‌تواند او را از خطر نجات دهد.

در دل شب، صدای قدم‌هایی بلند و سنگین به گوش می‌رسد. آلکس توقف می‌کند و گوش می‌دهد. او می‌داند که باید از تایتان‌ها فرار کند. تنها راه برای زنده ماندن در این جاده، حفظ آرامش و تمرکز است. به همین دلیل، او سعی می‌کند از صدای نفس‌های تایتان‌ها که به سرعت به او نزدیک می‌شوند، فرار کند.

چالش نهایی

پس از مدت‌ها دویدن و مخفی شدن در سایه‌ها، آلکس به جاده‌ای دیگر می‌رسد که به نظر می‌رسد تنها راه فرار باشد. اما در این مسیر، تایتان‌ها هنوز در کمین هستند. یک دیوار عظیم از سنگ در برابر او قرار دارد. آلکس به سرعت به سمت آن می‌دود، اما نمی‌تواند از دیوار بالا برود. در همین لحظه، صدای تایتانی که به او نزدیک می‌شود، بلندتر می‌شود.

آلکس هیچ انتخابی ندارد. باید با شجاعت به مقابله با تایتان‌ها بپردازد. او در حالی که سعی می‌کند نفس‌هایش را کنترل کند، به سمت تایتان به حرکت درمی‌آید. در این لحظه، تمام توجهش به این است که چگونه از این جاده مرگ‌بار و پر از تایتان‌ها جان سالم به در ببرد.

پایان شب، شروع صبح

پس از چند دقیقه مبارزه و فرار، آلکس موفق می‌شود تا از جاده مخوف خارج شود. خورشید بالا می‌آید و نور آن به آرامی تاریکی شب را از بین می‌برد. او نگاهی به پشت سرش می‌اندازد و متوجه می‌شود که جاده هنوز هم پر از تایتان‌ها است، اما او اکنون به آزادی رسیده است. در حالی که نفس‌هایش هنوز سنگین است، او می‌داند که این جاده برای همیشه در یاد او خواهد ماند.

این شب، شب حمله تایتان‌ها و فرار از جاده مخوف بود، جاده‌ای که هیچ انسانی جرات ندارد دوباره به آن قدم بگذارد.

بازگشت به صفحه قصه

بازگشت به صفحه اصلی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *