آغاز سفر عجیب
در یک روز بارانی، پسری به نام رایان وارد یک مغازهی قدیمی شد. دیوارهای مغازه پر از قابهای نقاشی بودند. هر قاب منظرهای متفاوت نشان میداد. فروشنده پیر لبخندی زد و گفت: «اینها فقط قاب نیستند، اینها دروازههایی به مکانهای دیگرند.»
ورود به قاب اول
رایان جلو رفت و دستی به یکی از قابها کشید. ناگهان زمین زیر پایش لرزید. او به درون قاب کشیده شد. وقتی چشم باز کرد، در جنگلی مهآلود ایستاده بود. پرندگان رنگارنگ از شاخهها پرواز میکردند و رودخانهای آرام در نزدیکی جریان داشت. او صدای همهمهی درختان را میشنید.
کشف راز قابها
رایان قدمزنان به جلو رفت. در مسیر، پیرمردی با ردای آبی ظاهر شد. پیرمرد گفت: «تو اولین کسی نیستی که اینجا آمدهای. هر قاب، یک مکان است و هر مکان، یک آزمون دارد.» رایان نفس عمیقی کشید و آماده شد.
آزمون جنگل
در جنگل، مار غولپیکری سد راهش شد. رایان از سنگها و شاخهها استفاده کرد. او تلهای ساخت و مار را به دام انداخت. درختان از شادی میلرزیدند و نوری از میان شاخهها تابید. مسیر بعدی ظاهر شد.
قاب دوم: صحرای بیانتها
رایان وارد قاب دوم شد. او در بیابانی سوزان فرود آمد. شنها زیر پایش داغ بودند. در دوردست، کاروانی در حرکت بود. رهبر کاروان گفت: «ما آب نداریم، اما مسیر را میشناسیم.» رایان تصمیم گرفت به آنها کمک کند. با استفاده از قطبنما و نقشهای که در جیب داشت، چاه آب قدیمی را پیدا کرد. کاروان نجات یافت و مسیر باز شد.
قاب سوم: شهر شناور
او وارد قاب سوم شد. اینبار خود را در شهری معلق میان ابرها دید. سکوهای سنگی در هوا شناور بودند. پلی از نور در برابرش ظاهر شد. رایان قدم گذاشت. او باید معمایی را حل میکرد. معما این بود: «چیزی که دیده نمیشود اما همیشه وجود دارد.» رایان لبخند زد و گفت: «هوا.» دروازهای از مه باز شد.
پایان مسیر
رایان وارد آخرین قاب شد. فروشنده پیر در برابرش ایستاده بود. فروشنده گفت: «تو آزمونها را پشت سر گذاشتی. حالا خودت میتوانی قابهای مکان بسازی.» رایان لبخند زد و قاب کوچک چوبی را در دست گرفت. او بازگشت اما دیگر تنها یک پسر نبود؛ حالا او نگهبان دروازههای مکان شده بود.
نتیجهگیری
قابهای مکان همیشه منتظر کسانی هستند که شجاعت، هوش و مهارت دارند. هر قاب، دنیایی تازه است و هر دنیا، داستانی جدید میسازد.