در اعماق جنگلی مهآلود، در پای آبشاری بلند، دو چهره در برابر یکدیگر ایستاده بودند. یکی با ردایی سفید، دیگری در ردایی سیاه. سکوتی سنگین میان آنها جریان داشت، سکوتی که تنها صدای ریزش آبشار آن را میشکست. باد آرامی میوزید و برگهای خشک را بر سطح آب میرقصاند.
ملاقات سرنوشتساز
فرشته با صدایی آرام گفت: “زمانش رسیده. باید انتخابت را انجام دهی.”
شیطان نگاهی عمیق به فرشته انداخت. “انتخاب؟ آیا واقعاً انتخابی برایم باقی گذاشتهاید؟ از همان لحظهای که سقوط کردم، سرنوشت من مهر خورده بود.”
فرشته سری تکان داد. “همیشه انتخابی وجود دارد. حتی تاریکترین شب نیز میتواند سپیدهدم را ببیند.”
شیطان به اطراف نگاه کرد. “قرنها گذشته و من هنوز اینجا هستم. در تاریکی، در تبعید. پس بگو، فرشتهی نور، چرا اکنون آمدهای؟”
فرشته با لحنی آرام پاسخ داد: “زیرا هنوز امیدی هست. هر وجودی میتواند تغییر کند، اگر بخواهد.”
نبرد نور و تاریکی
شیطان یک قدم به جلو گذاشت. “پس اگر انتخابی دارم، چرا هنوز در این تاریکی گرفتارم؟ چرا هنوز زنجیرهایی نامرئی دست و پایم را بستهاند؟”
فرشته دستش را بالا برد و نوری از میان انگشتانش جاری شد. “زنجیرها را خودت ساختهای. هر عمل، هر تصمیم، هر نفرتی که در قلبت جای دادهای، حلقهای بر این زنجیرهاست.”
شیطان لبخندی تلخ زد. “و تو انتظار داری که آنها را بشکنم؟”
فرشته قدمی نزدیکتر شد. “نه، انتظار ندارم. اما میدانم که میتوانی. و اگر این کار را انجام دهی، آزادی را خواهی یافت.”
شیطان سرش را پایین انداخت. “من چه چیزی در این آزادی خواهم یافت؟”
فرشته لبخندی آرام زد. “خودت را.”
حقیقت پنهان
لحظاتی سکوت بینشان جاری شد. در انعکاس آب، تصویر دو چهرهی متضاد دیده میشد. اما اگر کسی دقیقتر نگاه میکرد، متوجه میشد که درون شنل سیاه، نوری کمرنگ پنهان است و در ردای سفید، سایهای از تاریکی موج میزند.
شیطان نفس عمیقی کشید و به دستش نگاه کرد. “شاید حق با تو باشد… شاید هنوز هم امیدی باشد.”
فرشته لبخندی زد. “همیشه امید هست، حتی برای سقوطکردگان.”
باد شدت گرفت. آبشار همچنان میغرّید، اما میان آن، صدای زنجیرهایی که یکی پس از دیگری گسسته میشدند، به گوش میرسید…