آغاز افسانه
در دوردستترین بخش از جهان، آنسوی کوههای بلورین و جنگلهای مهآلود، سرزمینی به نام ولدورا وجود داشت. این قلمرو بهدست جادو ساخته شده بود. درختانش زمزمه میکردند، رودهایش آهنگ زندگی مینواختند، و بادهایی که از بالای دشتها میگذشتند، پیامآور رازهای کهن بودند.
قلب ولدورا با جادویی ناب میتپید. اما این جادو، بینگهبان نمیماند. هر نسل، تنها یک نفر شایسته میشد که نگهبان و جادوگر این سرزمین باشد. او را فقط با یک نام میشناختند:
جادوگر قلمرو ولدورا.
سایروس، جادوگر خاموش
سایروس، جادوگر قلمرو ولدورا، سالها بود که از چشم مردم پنهان شده بود. با شنلی به رنگ کهربا و چشمانی پر از کهکشانهای فراموششده، در بالاترین نقطهی برج سنگیاش زندگی میکرد. او حافظ پنج گنجینهی جادویی سرزمین بود. این گنجینهها نیروی زندگی ولدورا را در خود داشتند:
شعلهی خالص کوه شاینراک
یاقوت بینش از معبد خاموش
شمشیر نغمه از دریاچهی زمزمه
گردنبند مه از جنگل ناپیدا
کتاب مهر از برج زمان
اما اکنون، چیزی در حال تغییر بود. ستارهها کمنور شده بودند. مه در سراسر قلمرو سنگینتر شده بود. و سایروس نشانههایی از بیدار شدن دشمن قدیمی را حس میکرد:
نزار، پادشاه فراموششدگان.
جستوجو برای وارث
سایروس میدانست که جادوی قدیمی دیگر بهتنهایی کافی نیست. او باید وارثی پیدا میکرد. اما نه یک جنگجو و نه یک جادوگر. او به کسی نیاز داشت که باور داشته باشد. کسی که هنوز به افسانهها دل ببندد.
در روستایی کوچک در شمال ولدورا، دختری به نام «لینا» شبها از پنجرهی خانهشان به آسمان نگاه میکرد. او افسانهها را میخواند، آنها را در دفترچهای مخفی مینوشت و آرزو میکرد کاش یکبار جادو را ببیند.
در شب تولد شانزدهسالگی لینا، مه از جلوی پنجرهاش کنار رفت. نوری طلایی در آسمان درخشید. صدایی گرم و عمیق در ذهنش پیچید:
“لینا، زمانت فرا رسیده. قلمرو به تو نیاز دارد.”
آغاز مسیر قهرمانی
صبح روز بعد، لینا با شنلی که از نور بافته شده بود، از روستا بیرون رفت. نه با ترس، بلکه با شوق کشف. او باید پنج گنجینه را بیابد، آنها را بیدار کند، و با نیروی آنها، از سقوط ولدورا جلوگیری کند.
در راه، با موجوداتی از نور و تاریکی روبهرو شد. بعضی یار بودند، بعضی دشمن. اما در دلش نوری میدرخشید که خاموش نمیشد: ایمان.
لینا نمیدانست چه خطراتی در انتظارش هستند. اما میدانست که تنها نیست. سایروس از دور راهنماییاش میکرد. و افسانه، اکنون با گامهای او نوشته میشد…