گردهمایی جادویی در دل جنگل
در اعماق جنگلهای کهن، جایی که مه در میان درختان میرقصید و پرندگان شبزی به آرامی آواز میخواندند، انجمن ساحرهها در حال آمادهسازی بزرگترین گردهمایی سالانهی خود بود. هر سال، در شب خاصی از بهار، ساحرهها از دوردستترین نقاط دنیا به این جنگل مخفی میآمدند تا دانش و جادوی خود را به اشتراک بگذارند.
ساحرهها با لباسهایی از نور و برگهای نقرهای، در یک دایرهی جادویی بزرگ ایستاده بودند. هر چهرهای پر از شور، انتظار و اندکی نگرانی بود؛ چون این سال، انجمن میدانست که اتفاقی بزرگ در راه است.
ورود میکا، جادوگر سرگردان
در حالی که زمزمهی طلسمها فضای اطراف را پر کرده بود، نسیمی جادویی از میان دایره وزید. ناگهان میکا ظاهر شد. شنل بلند و عصای چوبیِ حکاکیشدهاش مثل همیشه همراهش بود. چشمان خاکستری میکا همچون آینهای از رازهای سفرهای بیشمارش میدرخشیدند.
میکا به سوی مرکز دایره گام برداشت. سکوتی مطلق بر فضا حاکم شد. همه به احترامش سر فرود آوردند. میکا لبخندی زد و گفت:
“دوستان من، زمان امتحان واقعی فرا رسیده است. دریاچهی سایهها در خطر است و تنها نیروی اتحاد ما میتواند از بیداری تاریکی جلوگیری کند.”
مأموریت نجات دریاچهی سایهها
انجمن، بدون لحظهای درنگ، آمادهی پیروی از میکا شد. آنها حلقهای از نور و انرژی دور دریاچه ایجاد کردند. میکا در مرکز دایره قرار گرفت و شروع به خواندن طلسم اصلی کرد. هر واژهای که بر زبان میآورد، همچون شعلهای در فضا میرقصید.
نور طلسمها سطح دریاچه را چون آینهای درخشان کرد. اما ناگهان از اعماق آب، موجی تاریک برخاست. موجودی عظیم و شیطانی با چشمانی چون آتش ظاهر شد. ساحرهها با تمام قدرتشان آواز طلسمها را بلندتر خواندند. میکا با عصایش بر سطح زمین کوبید و انرژی عظیمی آزاد کرد.
پیروزی و پیمان جاودان
در نبردی پرهیجان، موجود تاریک دوباره در اعماق دریاچه فرو رفت. آب آرام شد و مه به آرامی پراکنده گشت. میکا به سوی انجمن برگشت و با صدایی محکم گفت:
“امشب، نه فقط دریاچه، بلکه جهان را نجات دادیم. این اتحاد باید برای همیشه باقی بماند.”
همهی ساحرهها پیمان بستند که تا همیشه، انجمن را پاس بدارند و در مواقع نیاز به یکدیگر پناه بیاورند. ماه درخشانتر از همیشه بر فراز آسمان میتابید، گویی خودش هم به شجاعت آنها درود میفرستاد.
میکا، جادوگر سرگردان، با لبخندی آرام، دوباره راه سفر را پیش گرفت… شاید برای ماجرایی دیگر، در سرزمینی دورتر.