تولد جنگجو در دل تاریکی
در اعماق جنگلی که خورشید هیچگاه بر زمینش نمیتابید، دختری به نام ناویا زندگی میکرد. او از کودکی یاد گرفت چگونه در سکوت حرکت کند، چگونه باد را بشنود و چگونه با درختان صحبت کند. ناویا، با موهایی تیرهتر از شب و چشمانی تیزتر از پرندگان شکاری، استاد تیراندازی بود.
اما چیزی که او را از دیگران متمایز میکرد، همراهش بود: پلنگ سیاهی به نام اَرکال. این حیوان وحشی تنها به ناویا وفادار بود و صدای غرشش کافی بود تا دشمنان از ترس پا به فرار بگذارند.
حمله به قلب جنگل
روزی صدای تبر و دود به گوش ناویا رسید. غریبهها وارد جنگل شده بودند تا درختان را قطع کنند و جانوران را بیرون کنند. او با سرعت از میان شاخ و برگها گذشت و از بالای تپه، گروهی از انسانها را دید که آتش روشن کرده بودند.
ناویا وقت را تلف نکرد. او بر پشت ارکال پرید، کمانش را آماده کرد و در سکوتی مرگبار به سوی مهاجمان رفت. اولین تیر، مشعل یکی از آنان را خاموش کرد. دومین تیر، نزدیک پای فرماندهشان فرود آمد و همه را به وحشت انداخت.
نبرد شبانه
با فرارسیدن شب، جنگل به یاری ناویا آمد. مه غلیظ، دید دشمنان را کور کرد و صدای گامهای ارکال مانند سایهای مرگبار به گوش رسید. تیرهای ناویا یکی پس از دیگری پرتاب میشدند، بیآنکه کسی بتواند منبع آنها را ببیند.
دشمنان، که هرگز انتظار حملهای از دل تاریکی را نداشتند، به زانو افتادند. آنان فریاد زدند، آتش بیشتری برافروختند، اما جنگل خشمگینتر شد.
پیروزی جنگجوی سیاه
با طلوع خورشید، تنها سکوت برجا مانده بود. غریبهها فرار کرده بودند و زمین بار دیگر نفس کشید. ناویا با دستانی زخمی، کنار ارکال ایستاد و به آسمان خیره شد. او میدانست که این فقط آغاز ماجراست.
اما از آن روز به بعد، در تمام سرزمینهای اطراف، افسانهای شکل گرفت. مردمان گفتند دختری در جنگل زندگی میکند که بر پلنگی سیاه سوار میشود و از طبیعت محافظت میکند. آنها او را تنها با یک نام میشناختند:
جنگجوی سیاه.