قصه ها

لیا و طلسم سبز

در دل روستایی فراموش‌شده به نام ناریا، دختری به دنیا آمد که طبیعت را بهتر از هر انسانی می‌فهمید. نام او لیا بود. از همان کودکی، وقتی با پای برهنه روی خاک قدم می‌گذاشت، گیاهان به او واکنش نشان می‌دادند. وقتی می‌خندید، شکوفه‌ها باز می‌شدند و وقتی گریه می‌کرد، برگ‌ها پژمرده می‌شدند.

آغاز بیداری قدرت

لیا تا هفت سالگی قدرتش را فقط در حد حس کردن گیاهان می‌دانست. اما در یک روز گرم تابستان، اتفاقی عجیب رخ داد. گربه کوچکش، مایو، به اشتباه یک بوته خشک را لگد کرد. لیا که ناراحت شد، کنار بوته نشست و دستش را روی خاک گذاشت. ناگهان، ریشه‌ها حرکت کردند و بوته‌ی خشک‌شده دوباره زنده شد؛ حتی پرگل‌تر از قبل.

مادرش که این صحنه را دید، چهره‌اش رنگ باخت. شب همان روز، مادرش داستانی قدیمی را برایش تعریف کرد. “در نسل ما، هر چند قرن، دختری با قلبی سبز به دنیا می‌آید. او می‌تواند به گیاهان جان بدهد و جنگل را از نو بسازد.”

سرزمین مرده در غرب

با گذشت زمان، قدرت لیا رشد کرد. او یاد گرفت چطور درختان بیمار را شفا دهد و زمین‌های بی‌حاصل را سرسبز کند. اما جنگل شمال غربی هنوز تاریک و مرده بود. مردم روستا می‌گفتند آن‌جا طلسم شده‌ است.

لیا تصمیم گرفت حقیقت را کشف کند. کوله‌اش را بست، و همراه با مایو به سوی غرب رفت. هر قدمی که برمی‌داشت، زمین زیر پایش جان می‌گرفت. اما وقتی به مرز جنگل تاریک رسید، گیاهان دیگر واکنش نشان ندادند. خاک سرد و بی‌روح بود.

رویارویی با سایه

در عمق جنگل، لیا با موجودی سیاه‌پوش روبه‌رو شد. او خودش را سایه‌زار معرفی کرد؛ موجودی که از تاریکی و نفرت تغذیه می‌کرد. او سال‌ها پیش درخت زندگی را خشک کرده بود تا جنگل را تحت کنترل بگیرد.

لیا با ترس مبارزه نکرد. او دستش را روی خاک گذاشت، چشم‌هایش را بست و با قلبش به یاد آورد که چطور مادرش اولین گل را با لبخندش پرورش داده بود. قدرتی گرم از وجودش فوران کرد و ریشه‌ها در دل زمین شروع به حرکت کردند.

درخت زندگی، از دل خاک، دوباره سر بلند کرد. نور طلایی از آن ساطع شد و سایه‌زار را از بین برد.

بازگشت زندگی

با ناپدید شدن تاریکی، جنگل بیدار شد. شاخه‌ها رشد کردند، گل‌ها شکفتند و پرندگان آواز خواندند. لیا برگشت، اما این بار دیگر فقط یک دختر نبود. او محافظ جنگل لقب گرفت.

هر سال، در جشن بهار، مردم ناریا گرد هم می‌آیند تا از لیا و قلب سبزش قدردانی کنند. او هنوز در دل جنگل قدم می‌زند، اما حالا، نه برای کشف قدرت، بلکه برای آموزش دیگران که چگونه با طبیعت یکی باشند.

بازگشت به صفحه قصه

بازگشت به صفحه اصلی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *