قصه ها

میکا و گروه شش قهرمان

آشنایی هیرو هامادا با میکا

سلام من هیرو هامادا هستم و میخوام یه داستان هیجان انگیز براتون تعریف از آشنایی خودم با یک جادوگر بزرگ به اسم میکا.
وقتی که با بی مکس در فراز آسمان های شهر پرواز میکردم چشم مون به یک جزیره جادویی افتاد اونجا اتفاقات جدید میدیدم که تاحالا هیچ جایی به چشم مون نخورده بود با بی مکس صبر کردیم.

تا بقیه اعضا گروه هم به ما ملحق شن تا به بررسی اون جزیره بریم وقتی به اون جزیره اسرار آمیز رسیدیم همه حیرت زده شده بودیم

موجودات اون منطقه قدرت های جادویی و باور نکردنی داشتن برای ما عجیب و سعی کردیم محتاطانه رفتار کنیم چون هنوز اون ها رو کامل نمی شناختیم.

اما وقتی موجودات اسرار آمیز با ما مواجه شدن خیلی رفتار مهربون و خوبی داشتن برای ما جالب بود که اون ها انقدر مهمان نواز بودن،روباه که یکی از اهالی جزیره بود ما رو به خونه اش دعوت کرد تا استراحت کنیم؛ما هم با کمال میل قبول کردیم و یک شب رو در خونه اش موندیم موقع شام شده بود.

شام در خانه روباه…

وقتی سر میز شام امدیم با ظروف جادویی مواجه شدیم انگار خود ظرف ها جون داشتن وکار ها خودشون انجام میدادن از روباه پرسیدم چطوری جزیره شما انقدر جادویی هست.
روباه گفت ما جزیره عادی داشتیم همه داخل جزیره ناراحت و غمگین و افسرده بود،دوستی داخل جزیره ما معنا نداشت تا اینکه یک روز یک ادم اسرار آمیز و جادویی به جزیره ما اومد برای ما عجیب بود
اون سرشار از محبت و مهربونی و جادو بود گفت میخواد کاری کنه جزیره ما شاد و خوشحال باشه با اینکه ما امیدی نداشتیم اما اون اینکار رو کرد و همه ما الان خوشحالیم.
از روباه پرسیدم اون چطوری شما رو خوشحال کرد و جزیره تون رو سر زنده کرد،روباه گفت:اون با قدرت فوق العاده و شگفت انگیزی که داشت و کوره جادوییش برای ما وسایلی جادویی درست کرد.
که به ما قدرت میده و همه مون رو شاداب میکنه؛به روباه گفتم اسم این آدم چیه،گفت بهش میگن میکا،اون به هر جایی که غم و اندوه باشه سفر میکنه تا اونجا رو خوشحال و سر زنده کنه و بعد به جای دیگه میره.
بانگرانی از روباه پرسیدم میکا هنوز داخل جزیره هست،گفت اره هنوز توی جزیره هست و قرار تا چند وقت دیگه بره.
صبح روز بعد به سمت آدرسی که از روباه پرسیده بودم رفتم ولی چون جزیره رو بلد نبودم با بی مکس پرواز کردیم و از اهالی جزیره آدرس خونه میکا رو پرسیدیم همه اون ها دست شون رو به سمت یک کلبه بردن هوا کمی مه آلود بود.
به سمت کلبه رفتیم کمی استرس داشتیم ولی ما شش قهرمان بودیم و ترس به دل ما راه پیدا نمیکرد چون با هم بودیم وقتی از مه ها رد شدیم یک کلبه نورانی و شگفت انگیز دیدیم همه چیز اونجا جادویی بود.
حتی جادویی تر از جزیره وقتی رسیدیم به کلبه تا خواستیم دربزنیم یهو درب کلبه باز شد و فضایی پر از شگفتی رو دیدم که نمیتونم توصیف کنم بالاخره میکا رو دیدیدم همونطور که اهالی جزیره گفته بودن خیلی مهربون و با محبت بود از ما پذیرایی کرد و گفت کمی استراحت کنیم.
بعد از یک استراحت کوتاه میکا از ما پرسید مشکل ما چیه من بهش گفتم یک وسیله جادویی برای دوستم بی مکس میخوام،میکا گفت فهمیدم چی میخواین ناگهان وسایل خونه شروع به حرکت کردن و میکا با یه چوب دستی شروع کرد به شکل دادن به یک خمیر جادویی، میکا اینکار رو خیلی با ظرافت انجام میداد و بعد خمیر رو داخل کوره گذاشت.
ما یک شب هم مهمان میکا بودیم وقتی از خواب پاشدیم با یک فنجان اسرار آمیز مواجه شدیم که روی اون طرحی جادویی از بی مکس خورده بود ما که خیلی خوشحال شده بودیم فنجان رو از میکا گرفتیم و به شهر برگشتیم اما من دلم میخواست برای خودم و بقیه اعضا گروه هم یک فنجان جادویی بگیرم برای همین به جزیره برگشتم اما دیگر میکا آنجا نبود او دوباره به جایی سفر کرد تا مردم رو خوشحال کنه…

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *