هوای شب در قلعه قدیمی پر از سکوت بود. تنها صدای ضعیف شعلههای مشعل در راهروهای تاریک شنیده میشد. هری، رون و هرماینی، سه دوست کنجکاو، در گوشهای از قلعه ایستاده بودند. هرماینی با دقت نقشهای که در دست داشت، بررسی میکرد. نور ضعیف چوبدستیاش خطوط پیچیده نقشه را روشن میکرد.
کشف نقشه اسرارآمیز
چند روز پیش، این نقشه را در یکی از کتابهای قدیمی کتابخانه پیدا کرده بودند. نقشهای که مسیرهای مخفی قلعه را نشان میداد. اما یک چیز عجیب در آن وجود داشت. این نقشه فقط زمانی ظاهر میشد که طلسم مخصوصی روی آن اجرا میشد. هری به رون نگاه کرد و گفت: “فکر میکنی این نقشه واقعاً ما را به یک راز بزرگ راهنمایی میکند؟” رون شانه بالا انداخت و پاسخ داد: “فقط یک راه برای فهمیدنش وجود داره!”
ماجراجویی در نیمهشب
آنها شنل نامرئی را روی خود انداختند و آرام به راه افتادند. نقشه، مسیری را نشان میداد که به زیرزمینهای ناشناخته قلعه منتهی میشد. هرماینی در حالی که جلوتر از بقیه حرکت میکرد، زیر لب گفت: “این مسیر قبلاً در هیچکدوم از کتابها ذکر نشده!”
آنها از راهرویی باریک و تاریک گذشتند. پلههای سنگی قدیمی زیر پایشان صدا میداد. قلب هر سه نفر با هیجان تندتر میزد. ناگهان، نقشه تغییر کرد و درخشان شد.
دروازه جادویی
در انتهای راهرو، دری بزرگ از جنس نقره با حکاکیهای باستانی قرار داشت. هرماینی با هیجان گفت: “اینجا باید یه طلسم خاص داشته باشه!” او چوبدستیاش را بالا برد و وردی خواند. نور طلایی در اطراف در پخش شد و آرام باز شد.
پشت در، اتاقی پر از اشیای جادویی قدیمی وجود داشت. طومارهای کهن، معجونهای مرموز و یک صندوق طلایی در وسط اتاق قرار داشت. هری جلو رفت و در صندوق را باز کرد. داخل آن، کتابی قدیمی و درخشان قرار داشت.
پایان یک راز، آغاز یک ماجرا
هرماینی هیجانزده گفت: “این کتاب ممکنه پر از طلسمهای فراموششده باشه!” رون لبخند زد و گفت: “یعنی ما یه گنجینه واقعی پیدا کردیم؟” هری سر تکان داد: “این تازه شروع ماجراست…”