آغاز سفر در جادهی سنگی
شبی آرام، جادهای سنگی در دل مه نقرهای پیچیده بود. مردی با شنل سیاه، با گامهای مطمئن در این مسیر پیش میرفت. صدای پای او روی سنگهای خیس، ریتمی یکنواخت ایجاد میکرد. چشمهایش به نوری خیره مانده بودند که در دوردست میدرخشید. دروازهای عظیم، در دل شب همچون ستارهای فروزان میدرخشید و او را به خود میخواند.
رسیدن به دروازهی هزار آسمان
با هر قدم، نور دروازه شدیدتر و خطوط طلایی روی آن واضحتر میشد. مرد مقابل دروازه ایستاد و دستانش را به سوی سطح نورانی دراز کرد. سطح دروازه مانند آب زلال زیر انگشتانش لرزید. انرژی گرمی از دروازه بیرون جهید و پوست دست او را نوازش کرد. مرد لبخند زد و آرام از میان دروازه عبور کرد.
ورود به دنیای جدید
قدمهای مرد روی زمینی نقرهای صدا میداد. آسمان بنفش، با شفقهایی درخشان، بالای سرش میرقصید. موجودات نورانی با بالهای بلورین از کنارش پرواز میکردند. بوی شیرین گلهای بنفش از میان نسیم به بینی او رسید. موسیقی ظریفی که به نظر میرسید از دل زمین برخاسته باشد، گوشهایش را پر کرد.
مرد به اطراف نگاه کرد و دروازههای دیگری را دید که در فاصلههای مختلف شناور بودند. هر دروازه، با رنگ و طرحی متفاوت، او را به کشفی تازه دعوت میکرد.
شروع یک ماجراجویی بیپایان
مرد با قلبی پر از اشتیاق به سوی نزدیکترین دروازه حرکت کرد. ستارگان بالای سرش میدرخشیدند و درختان بلوری در کنار مسیر میدرخشیدند. در هر قدم، منظرهای تازه پیش چشمانش ظاهر میشد. او با لبخندی آرام دانست که وارد سفری بیپایان شده است.
هیچ نیرویی نمیتوانست اشتیاق او را متوقف کند. مرد تصمیم گرفت همهی این دروازهها را کشف کند و رازهای هر جهان را بیابد. قلبش با تپشی تازه میتپید و پاهایش بدون لحظهای تردید مسیر را میپیمودند.
در آسمان، پرندههای نورانی در حلقههایی طلایی پرواز میکردند. از دور، صدای رودخانههایی که در هوا جاری بودند به گوش رسید. مرد حس کرد با هر قدم، خودش هم به بخشی از این دنیای جادویی تبدیل میشود.
او دیگر یک مسافر نبود؛ او نگهبان رویاها شده بود. سفیری که هزار آسمان را خواهد شناخت و دروازههای رازآلود را یکی پس از دیگری خواهد گشود.
و این تازه آغاز قصهای بود که هرگز پایان نداشت…