طوفان شروع میشود
باد زوزه میکشید و موجها با خشم به بدنهی کشتی میکوبیدند. “آریا”، دریانوردی جوان و ماجراجو، سکان را محکم در دست گرفت و با تمام قدرت سعی کرد کشتیاش را کنترل کند. اما در برابر خشم طبیعت، تمام تلاشهایش بیفایده ماند. طوفان او را به سوی ناشناختهها برد؛ جایی که حتی نقشهها هم سکوت کرده بودند.
ورود به جزیرهی ناشناس
صبح روز بعد، آریا با درد و خستگی روی ساحلی ناآشنا بیدار شد. کشتیاش شکسته بود و هیچ اثری از خدمه باقی نمانده بود. وقتی دور و اطراف را نگاه کرد، متوجه شد که در جزیرهای تنها و مرموز گیر افتاده است. درختان غولپیکر، مه غلیظ و صدایی عجیب از دل جنگل، او را کنجکاو اما محتاط کرد.
اسرار جزیره
آریا وارد جنگل شد. هر قدمی که برمیداشت، صداهای بیشتری میشنید؛ زمزمههایی از دل خاک و آسمان. ناگهان چشمانش به یک بنای سنگی افتاد که با نمادهایی باستانی پوشیده شده بود. وقتی دستش را روی یکی از نمادها گذاشت، درِ مخفیای باز شد و راهرویی تاریک در برابرش گشوده شد.
موجود نگهبان
او با شجاعت وارد راهرو شد و به تالاری وسیع رسید. در آنجا موجودی با چشمانی آبی و بدنی از مه ظاهر شد. موجود گفت: «تو نخستین انسانی هستی که بعد از صد سال به این جزیره قدم میگذارد. اینجا جزیرهی زمان است؛ جایی که افکار شکل میگیرند و واقعیت میسازند.»
آریا متوجه شد که این جزیره متروکه، در واقع سرزمینی جادوییست که در آن، باورها تبدیل به واقعیت میشوند.
بازگشت یا ماندن؟
موجود نگهبان به آریا دو انتخاب داد: بازگشت به دنیای واقعی، یا ماندن در جزیره و تبدیل شدن به نگهبان بعدی. آریا مدتی در سکوت فکر کرد. او همیشه دنبال کشف رازهای دنیا بود، اما حالا رازی شده بود بخشی از خودش.
در نهایت، لبخندی زد و گفت: «میمانم.»
از آن روز به بعد، هیچکس دیگر از آریا خبری نشنید. اما گاهی دریانوردانی میگویند که در دل طوفان، صدایی آرام به گوششان میرسد؛ صدایی که میگوید: «جزیره متروکه هرگز تنها نیست.»