قصه ها

رازشهر معلق

آغاز رؤیا

در بلندترین نقطه‌ی آسمان، جایی که ابرها چون فرش‌های نقره‌ای گسترده شده‌اند، شهری شناور به نام اورالیس در سکوتی اسرارآمیز می‌درخشید. مردم زمین، اورالیس را تنها در افسانه‌ها می‌شناختند، اما لیا باور داشت این شهر واقعی‌ست.

لیا دختری کنجکاو و شجاع بود که در دهکده‌ای کوچک، کنار رودخانه‌ای آرام زندگی می‌کرد. از کودکی، مادربزرگش برای او داستان‌هایی درباره‌ی شهری در آسمان می‌گفت؛ شهری که جادو و علم را یکی کرده و از دیدگان مردم پنهان مانده است. اما روزی فرا می‌رسید که یکی از زمینیان، راه آن شهر را پیدا می‌کرد.

نشانه‌ای از آسمان

در یکی از شب‌های آرام پاییز، ستاره‌ای آبی رنگ با درخشش خیره‌کننده از آسمان افتاد و در دل جنگل تاریک ناپدید شد. آن شب، لیا در خواب ندایی شنید: «اگر به دنبال حقیقتی، قدم در نور بگذار.»

صبح فردا، لیا بدون آن که به کسی چیزی بگوید، به سمت جنگل رفت. در دل درختان تاریک، نور ستاره همچنان می‌درخشید. او به دریاچه‌ای رسید که مهی بنفش بر سطحش می‌رقصید. صدایی آرام در ذهنش پیچید: «تو برگزیده‌ای. آماده‌ای به اورالیس بروی؟»

لیا پاسخ داد: «بله. حاضرم حقیقت را ببینم.»

ورود به اورالیس

با گفتن این کلمات، سطح دریاچه به شکل پله‌هایی شفاف درآمد. لیا یکی‌یکی پله‌ها را بالا رفت، تا این که آسمان را لمس کرد. ناگهان خودش را در میان شهری دید که میان ابرها می‌چرخید. برج‌هایی از بلور، راهروهایی از نور، و موجوداتی ساخته از صدا و رنگ او را احاطه کرده بودند.

در مرکز شهر، کتابخانه‌ای بزرگ قرار داشت. در ورودی آن، پیرمردی با ردای نقره‌ای و چشمانی پرنور ایستاده بود. او گفت: «لیا، ما سال‌ها منتظر تو بودیم. رازشهر اورالیس را تنها قلبی پاک می‌تواند بیابد.»

حقیقت پنهان

پیرمرد ادامه داد: «اورالیس در روزگاری ساخته شد که انسان‌ها میان آگاهی و فراموشی سرگردان بودند. ما شهر را از نگاه زمین پنهان کردیم تا روزی بازگردیم؛ اما تنها با کمک یک بیدار.»

لیا روزها در آن‌جا آموزش دید. او یاد گرفت چگونه با نور ارتباط بگیرد، صدای باد را بشنود و در ذهن زمان سفر کند. با اژدهایانی کوچک دوست شد، از پرندگان سخنگو آموخت، و در تالارهای بلورین قدم زد.

اما آرامش همیشه ماندگار نبود. اورالیس در حال فرسایش بود و تعادل میان زمین و آسمان از بین می‌رفت. لیا تنها کسی بود که می‌توانست پیام شهر را به مردم برساند و دنیای فراموش‌شده را زنده کند.

بازگشت به زمین

در روزی خاص، مه دوباره در آسمان پیچید و لیا از قلب شهر به همان دریاچه بازگشت. اما این‌بار، چشم‌هایش پر از نور و ذهنش پر از حقیقت بود. او به دهکده‌اش بازگشت و مردم را با داستان‌هایی نو آشنا کرد. کسانی که به او گوش سپردند، آرام‌آرام دگرگون شدند.

لیا در دل مردم امید کاشت، شهرهای روی زمین را تغییر داد، و هر شب از پنجره‌ی اتاقش به آسمان نگاه می‌کرد. چرا که می‌دانست اورالیس هنوز آن‌جا بود… منتظر روح‌های بیدار بعدی.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *